حرکت خانم وزیر در فرودگاه اردبیل: روایتی از یک کیف و یک کرامت لگدمالشده
در غروب یکی از روزهای مهر، فرودگاه اردبیل آرام بود. مأمور جوان، با یونیفورم مرتب و چشمانی خسته اما وفادار به قانون، ایستاده بود کنار گیت بازرسی. ناگهان، وزیر آمد. نه با لبخند، نه با فروتنی، که با هیبتی از جنس قدرت.
مأمور، طبق وظیفه، دست دراز کرد: «لطفاً کیفتان را برای بازرسی بگذارید.»
وزیر، با نگاهی که از هزار تشر تیزتر بود، گفت: «میدانی با کی حرف میزنی؟»
مأمور، نه از سر جسارت، که از سر وظیفه، ایستاد. اما وزیر، نه تنها اجازه بازرسی نداد، بلکه با خشم فرودگاه را ترک کرد و راهی پایتخت شد. چند ساعت بعد، حکم عزل مدیرکل فرودگاه اردبیل صادر شد. نه برای قصور، نه برای تخلف، بلکه برای آنکه مأمورش قانون را اجرا کرده بود.
و اینگونه، در سرزمینی که قانون باید پناه باشد، کیف یک وزیر، سنگینتر از کرامت یک مأمور شد. و ما، تماشاگران خاموش، باز هم دیدیم که چگونه قدرت، اگر بیپاسخ بماند، قانون را به زانو درمیآورد.
#به_قلم_خودم
فدایِ خوابِ تو، بیدار میمانم… یک روز از دفترِ ابدیِ مادری”
و چنین شد که عصر، با یک تصمیمِ عاشقانه رنگ گرفت؛ جنابِ همسر، قرارِ بیرون از خانه را قربانیِ آرامشِ تنِ رنجور و خستهی مادری کرد. این، آغازِ دلخوشیهای کوچکِ ما بود.
پس از ناهار و نوشیدنِ چایِ تکیهگاهِ خستگی، مادرِ ناخوش، با آرزوی چند لحظه خلوت، به سمتِ اجاق و عطرِ درمانبخشِ سوپ رهسپار شد. اما… مگر میشود؟ مگر میشود نبضِ خانه، از مادر جدا بتپد؟ هنوز پیاز، جامهی سفیدِ خود را کامل از تن نینداخته بود که طفلِ کوچک، با گلایهای شیرین و صدایی که بویِ بیقراری میداد، وارد شد: “باباجی!” یعنی؛ «بابا ناراحتم کرده!»
و در امتدادِ این هیاهویِ نازنین، طفل بزرگتر، با فرمانِ قاطعِ “مامان! بیا بیا!"، زنجیرهی نیاز را کامل کرد. اینها هرگز رنجش نیست؛ اینها همان بوسههایی هستند که نادیده، بر پیشانیِ خستگی مینشینند و دلخوشی را دوچندان میکنند.
مادر، به رسمِ تسلیمِ شیرین، به سمتِ پدر شتافت تا او را نگهبان کند، بلکه خود با یاریِ دخترک، سوپ را به سرانجام رساند. دقایقی نگذشته بود که سَردارِ کوچکِ خانه، با چشمانی که نقشهی فرار از مراقبت را لو میداد، خبر آورد: “مامان! بابا جی نانا!” (بابا جون، خوابیده است!)
عشق، در همین لحظاتِ ناب تبلور مییابد. سوپِ درمان، با طعمِ رنج و مهرِ مادر آماده شد. پدر، از خواب برخاست و پس از “بهروزرسانی” و یک چایِ خوشرنگ، بارِ دیگر به صحنه بازگشت.
اما این چرخه، هرگز توقف نمیکند. مادر، نیازهای حیاتیِ خانه را برشمرد و همسر، سخاوت را به کلام درآورد: “با هم میرویم، تا غبار از چهرهی کودکانمان بزداییم.” و مادرِ خسته، برای لبخندِ آن دو فرشته، تن به این سفرِ کوتاه داد. تنها یک خرید انجام شد، فقط یک چیز! و مادر، اکنون با کولهباری سنگینتر از قبل، به خانه بازگشته بود.
شب از راه رسید. شام و سپس لالاییهای نیمهتمام… همسر به خواب رفت و مادر ماند و کوهِ کوچکِ کارهایِ فرزندان؛ از جمع و جور کردن تا آمادهسازی برای طلوعِ فردا. عقربهها، از نیمهشب گذشته بودند که مادر، با میلی عجیب، تسلیمِ آغوشِ خواب شد.
اما خوابِ مادر، تنها یک فریب است… چند ساعت بعد، و چند دقیقه مانده به اذانِ صبح، صدایِ نالهی عطشناکِ “آبجی! آب بهم بده"، خواهرِ کوچک را بیدار کرد و هر دو، در کنارِ مادر آرام گرفتند. مادر، دوباره از خواب پرید. دیگر رمقی در جسمش نبود. ناچار، قهرمانِ خفتهی خانه را بیدار کرد، تا او، مرهمِ این بیتابیِ سحرگاهی باشد.
و سرانجام، آن لحظهی دردناک… ساعتِ 6:20 صبح! دختر کوچک، با نوایِ معصومِ “دَده دَده"، فرمانِ بیدارباش صادر کرد. مادری خسته، ملول، با سری که از تب میسوخت و گلویی که میخراشید. خستگی، آنقدر عمیق بود که لحنِ مادر، تلختر از زهر، بر جانِ طفل نشست. و طفل بزرگتر نیز، با یک خواستهی سادهی “چراغ خوابم را خاموش کن"، تمامِ آتشِ خشم و درماندگی را شعلهورتر ساخت.
آری مادر!
این است روایتِ بیواسطهیِ زندگیِ ما. ما در میانهیِ این تلاطمِ بیوقفه، قهرمانیم. ما “عشق” را زیست میکنیم، حتی وقتی جسممان از “زهرِ خستگی” تلخ میشود. این حجم از ازخودگذشتگی در برابر ناخوشیِ تن و بیتابیِ روح، تحسینبرانگیز است.
زندگی شاید همین لحظات باشد… نبردی مقدس که هر روز، فاتح آن، قلبِ مهربانِ شماست. 🥲😥🥲
#به_قلم_خودم
حکایتِ «حلالیّت» و حرمتِ آبرو
آن طور که شاعر گفته، چقدر این زندگی پر است از لحظاتی که «نمیشود که نمیشود که نمیشود…» و این بار، نوبتِ نشدن بخشش بود.
امروز یکی از همان بندگان خوب خدا زنگ زد. عازم سفر به مشهد بود؛ با شرم و محبت گفت: «حلالم کنید، حالا قسمتم شده… میخواهم سبکبال بروم. حرف شما را زیاد شنیده و نقل کردهام، چه بوده، یادم نیست و اگر هم هست شرمم میآید بگویم…»
با اینکه عزیزم بود و قلبم برایش میتپید، نتوانستم.
رک و پوستکنده گفتم: «شرمندهام، من شما را حلال نمیکنم، از وقتی مادر شدهام، تمام وجودم را وقف این کردم که زبانم به غیبت کسی آلوده نشود. با مرارت و سختی، این عهد را با خودم بستم و حالا، تمام توقعم این است که دیگران هم حرمت آبروی مرا نگه دارند.»
چگونه میتوانم کسی را ببخشم که آبروی مرا، برای تحقیر، برای تهمت یا هر کلام ناروا، به بازی گرفته است؟ کسی که ذهنیتها را نسبت به من خراب کرده است؟ حقِ حلال نکردن، شرعاً و عرفاً حق من است. من در غیاب شما جز خیرتان را نگفتم، یا دفاع کردم یا خوبیهایتان را به زبان آوردم.
اما سفرتان بیخطر و زیارتتان مقبول! دوستتان دارم، ولی حلال نمیکنم.
بعد از قطع تماس، یکلحظه قلبم لرزید. عذاب وجدان! مگر نه اینکه حق با من بود؟ مگر غیبت از گناهان کبیره نیست؟ چرا برای استفاده از حقِ خودم باید اینگونه رنج و عذاب بکشم؟
گوشی را برداشتم و نوشتم: «حلالم کنید. دلم نیامد سفرتان با ناراحتی باشد و به خاطر حال خودتان، حلالتان کردم. اما قلباً دوست ندارم کسی حرف مرا بزند و فردای قیامت، شکایت این حق را پیش مادر مهربانمان حضرت زهرا (سلام الله علیها) خواهم برد.»
درست است، غیبت گناه کبیره است و عذاب وجدان من؟ شاید این عذاب وجدان، تنها برای شکستن دلِ رفیق است، نه تردید در حقانیتِ حفظِ آبرو. و این همان فرق عذاب وجدانِ حق با شجاعتِ حفظ آبرو است.
#به_قلم_خودم
#غیبت
#حلالیت
#بخشش

حکایتِ «حلالیّت» و حرمتِ آبرو
آن طور که شاعر گفته، چقدر این زندگی پر است از لحظاتی که «نمیشود که نمیشود که نمیشود…» و این بار، نوبتِ نشدن بخشش بود.
امروز یکی از همان بندگان خوب خدا زنگ زد. عازم سفر به مشهد بود؛ با شرم و محبت گفت: «حلالم کنید، حالا قسمتم شده… میخواهم سبکبال بروم. حرف شما را زیاد شنیده و نقل کردهام، چه بوده، یادم نیست و اگر هم هست شرمم میآید بگویم…»
با اینکه عزیزم بود و قلبم برایش میتپید، نتوانستم.
رک و پوستکنده گفتم: «شرمندهام، من شما را حلال نمیکنم، از وقتی مادر شدهام، تمام وجودم را وقف این کردم که زبانم به غیبت کسی آلوده نشود. با مرارت و سختی، این عهد را با خودم بستم و حالا، تمام توقعم این است که دیگران هم حرمت آبروی مرا نگه دارند.»
چگونه میتوانم کسی را ببخشم که آبروی مرا، برای تحقیر، برای تهمت یا هر کلام ناروا، به بازی گرفته است؟ کسی که ذهنیتها را نسبت به من خراب کرده است؟ حقِ حلال نکردن، شرعاً و عرفاً حق من است. من در غیاب شما جز خیرتان را نگفتم، یا دفاع کردم یا خوبیهایتان را به زبان آوردم.
اما سفرتان بیخطر و زیارتتان مقبول! دوستتان دارم، ولی حلال نمیکنم.
بعد از قطع تماس، یکلحظه قلبم لرزید. عذاب وجدان! مگر نه اینکه حق با من بود؟ مگر غیبت از گناهان کبیره نیست؟ چرا برای استفاده از حقِ خودم باید اینگونه رنج و عذاب بکشم؟
گوشی را برداشتم و نوشتم: «حلالم کنید. دلم نیامد سفرتان با ناراحتی باشد و به خاطر حال خودتان، حلالتان کردم. اما قلباً دوست ندارم کسی حرف مرا بزند و فردای قیامت، شکایت این حق را پیش مادر مهربانمان حضرت زهرا (سلام الله علیها) خواهم برد.»
درست است، غیبت گناه کبیره است و عذاب وجدان من؟ شاید این عذاب وجدان، تنها برای شکستن دلِ رفیق است، نه تردید در حقانیتِ حفظِ آبرو. و این همان فرق عذاب وجدانِ حق با شجاعتِ حفظ آبرو است.
#به_قلم_خودم
#غیبت
#حلالیت
#بخشش
مهمان ناخواندهای به خانهمان آمده…
سرماخوردگی، این ویروس کینهتوز، زانوهایم را خم کرده، اما هنوز ایستادهام… هنوز منم!
طفلک بچههایم… آنها هم گرفتار این مهمان ناخواندهاند. پاتوژنها دستهجمعی هجوم آوردهاند، بیدعوت، بیرحم.
فرزندانم بیحال و ساکتاند؛ ضعف، لرز، خشکی بینی و درد گلو، توانم را به منفی بیست رسانده.
اما هنوز ایستادهام… با لبخندشان، با آن «مامان» گفتنهای بیرمق اما پر از عشق.
تنها انگیزهام برای برخاستن، همین صداهای کوچکاند که در دلشان امید میتپد.
در این روزهای سخت، به مادرم میاندیشم…
زنی تنها، با چندین فرزند، که بیادعا و بیتزلزل، ما را به دندان گرفت و بزرگ کرد.
چه استوار بود، چه بخشنده، چه بیبدیل…
ستایش و سپاس خدای را، که بهشت را در وجود مادرمان نهاد و او را روزی ما نمود.
#به_قلم_خودم
اعلام وضعیت اضطراری: مادران در نبرد با لشکری از ویروسها و میکروبها😂😂😂
این روزها، زمان در خانهی ما نه بر اساس ساعت، که بر پایهی صدای فینفین و سرفه تنظیم میشود. حکایت آشنای شب بیداریهای اضطراری و روزهایی که تنها یک لبخند «به ظاهر سرحال» بر صورت دارم، در حالی که درونم یک «مومیایی خسته» خوابیده است! 😥😂
اما قضیه این است: ما درگیر یک توطئهی خانگی شدهایم! این یک سرماخوردگی معمولی نیست؛ این یک ویروسِ حرفهایِ کینهتوز است که با کولهباری از تب و لرز، عهد کرده است تمام اعضای خانه را «به نوبت» ملاقات کند و هیچکس را از قلم نیندازد!
وقتی میبینم این موجود موذی، دور خانه «دَورِ افتخار» میزند و از «دوباره مریض کردن» و تمدید قرارداد با کودکانم دست برنمیدارد، حس میکنم باید برای مادرها یک درجهی نظامی به نام “ژنرال مقابله با میکروبها” اعطا کنند. 🧕 آتشی از جنس دلهره به جانم میافتد که فقط با بوییدن “بخور اکالیپتوس” کمی فرو مینشیند!
گلو درد آزاردهنده؟ بله. صدای «جوجهی سرماخورده» طفل معصومم در خانه؟ بله! اما در اوج همین خندههای تلخ، ذهن مادر از مرزهای جغرافیایی و مرزهای بیماری عبور میکند.
قلبم ناگهان پر میکشد به سوی سنگینترین دردها: به یاد اندوه بیکران خانم رباب و مصیبت طفلانش که دردی مافوق تصور بشری است. به یاد مادران مظلوم غزه که در میان آوار، برای کودکانشان لالاییِ مقاومت میخوانند. به یاد شبهای بیتابیِ جنگ تحمیلی 12 روزه و دوستانِ قهرمانم که در زیر سایهی موشکها، با قلبی محکمتر از فولاد اما با چشمانی پر از نگرانی، ایستادند.
راستی، این چه رمز و رازی است؟
چرا این شرارتهای بزرگ، و این میکروبهای کوچک و کینهتوز، دست از سر این جهان و مردمانش برنمیدارند؟ انگار سرنوشت، هر از گاهی یک «لشکر غم» میفرستد تا به ما بگوید: “ای بنی آدم، دنیا محل گذر است، بیش از گذرگاهی کوتاه به آن اهمیت ندهید !” 🤦♀️
#به_قلم_خودم
#روایت_نویسی
#سرماخوردگی
مادری و مهر مادری قصهٔ عجیبی است. آنجا که تمام جهان در یک آغوش خلاصه میشود و تو، امنترین مامن و آغوش زمینی فرزندت هستی.
و چه سخت و جانکاه است لحظهای که میبینی پارهٔ تنت، در چنبرهٔ رنجی کوچک همچون سرماخوردگی، بیتاب شده است. دردی که در عرفِ روزگار، ساده و گذراست، اما برای تو، یک فاجعهٔ کوچکِ احساسی است.
عاجزی.
این واژه در قاموس مادری، وزنی از جنس سرب دارد.
عاجز از آنی که با تمام توان و عشقت، این سوزش گلو یا تب کوتاه را به جان بخری و فرزندت را از این قفس رهایی دهی. میدانی که کوتاهترین دردهاست، اما مهرِ مادری، منطقناپذیر است؛ یک زبانِ عاشقانهیِ نفهم که لحظهای تحمل اندوه دلبندش را ندارد.
مگر نه اینکه مادر خود، کانون مهر و آرامش در خانه است؟ پس این ناتوانی در برابر یک بیماری ساده!!؟!!
بغضی میشود در گلوی تو که فریاد میزند: ای کاش این دردِ ناچیز، سهم من بود.
آری، مادری قصهای است که در آن، سرماخوردگیِ فرزند، زلزلهای در قلب مادر است و این همان شکوه بیمنطق و تحسینبرانگیزِ عشق است که دنیا را از مدار خود خارج میکند و آن را حول محور یک تب کوچک میچرخاند.
#بهقلمخودم