فامیل یا خویشاوند؟
دلگرفته بودم، گوشی را برداشت تا به دوستی زنگ بزنم؛ تا شاید صدایش مرهمی باشد بر حال پریشانم. اما او پیش از آنکه حال مرا بپرسد، بغضش ترکید و دل پر از گلایهاش را خالی کرد.
با صدایی خسته گفت:«نمیدانم چرا باید با این فامیل رفتوآمد کنیم. نه خیری ازشان میرسد، نه آرامشی. هر بار که به خانهشان میروم یا به خانهمان میآیند، خلقم تنگتر میشود. انگار بودنشان فقط باری است بر دوش ما»، من سکوت کردم، گوش دادم و در دل حس کردم چقدر این حرفها آشناست. وقتی کمی سبک شد، با لبخندی نیمهخالی گفت: «ببخشید… سلام، خوبی؟ راستی کاری نداشتی؟»
گفتم: «نه عزیزم، همینجوری زنگ زدم»
بعد از قطع تماس، کلماتش مثل خوره به جانم افتادند. با خودم فکر کردم:
فامیل چیست؟ خویشاوند کیست؟
آیا فامیل فقط یک نسبت خونی است؟ نسبتی که گاهی هیچ گرمایی ندارد، هیچ همدلی در آن جاری نیست؟
گاهی خون تنها خون است، بیهیچ پیوندی در دل و گاهی یک دوست، یک همسایه، یا حتی یک رفیق ساده، از هزار خویشاوند به آدم نزدیکتر و مهربانتر میشود.
شاید خویشاوندی، نه در شناسنامه، بلکه در دلها معنا پیدا میکند؛ در نگاههایی که آرامت میکنند، در دستهایی که بیمنت یاریات میدهند، در لبخندهایی که بیهیچ حساب و کتابی به تو هدیه میشوند.
من با خود گفتم:«خویشاوند واقعی کسی است که وقتی دلت میگیرد، کنارت مینشیند؛ حتی اگر هیچ نسبتی با تو نداشته باشد و فامیلِ بیمحبت، تنها نامی است روی کاغذ، بیهیچ ردّی در جان»
گاهی باید پذیرفت که پیوندها را دلها میسازند، نه خونها و ارزشِ هر رابطه، نه در اجبار رفتوآمد، بلکه در صداقتِ حضور و گرمای محبت است.
زهرا مرادقلی
#به_قلم_خودم
#رها_نویسی

ماه رجب، ماهیست که درهای آسمان به روی دلهای مشتاق گشوده میشود؛ ماهی که نسیم رحمت خداوند، آرام و بیصدا بر جانها میوزد و قلبها را نرم میکند. رجب، نه فقط یک نام در تقویم، بلکه فرصتیست برای بازگشت، برای شستوشوی غبارهای روزمره از روح و برای دوباره شنیدن صدای آرام عشق الهی.
در این ماه، دعاها رنگ دیگری میگیرند؛ اشکها شیرینتر میشوند و دلها سبکتر. رجب، ماهیست که انسان را به یاد غربت خویش میاندازد و در عین حال، نوید وصال میدهد. هر شبش، دریچهایست به سوی نور، هر روزش، پلیست به سوی آرامش.
رجب، ماهیست که در آن میتوان با یک ذکر کوتاه، با یک آه صادقانه، فاصلههای دور را شکست و به خدا نزدیک شد. ماهیست که به ما یادآوری میکند: هنوز فرصت هست، هنوز میتوان زیبا شد، هنوز میتوان دل را به آسمان سپرد.
این ماه، دعوتیست به آرامش، به عشق، به بازگشت. رجب، ماهیست که اگر دل را به آن بسپاری، میتواند تو را از زمین بلند کند و به آسمان ببرد.
زهرا مرادقلی
#به_قلم_خودم
#رجب
#رها_نویسی

از اجبار تا حقیقت؛ داستان ازدواج حضرت ام کلثوم سلام الله علیها
حضرت امکلثوم سلاماللهعلیها، زینب صغری، دختری از بیت نور و وحی، بانویی با القاب «محبوبه» و «زاهده»، آیینهای از رنج و شکوه تاریخ صدر اسلام.
ازدواج او، در نگاه اهلسنت، نشانهی دوستی میان امام علی علیهالسلام و خلیفه دوم شمرده شد؛ اما در روایتهای شیعی، حقیقتی دیگر رخ مینماید: حقیقتی تلخ، آمیخته با اجبار و تهدید.
امام صادق علیهالسلام فرمودند: «إنّ ذلک فرج غُصِبنا»؛ ناموسی که غصب شد. امام علی علیهالسلام، در برابر خواستگاری عمر، فرمودند: «إنّها صبیّة»؛ او کودک است. اما فشار سیاست، این ازدواج را تحمیل کرد و پس از مرگ عمر، امکلثوم به خانهی پدر بازگشت؛ گواهی روشن بر اینکه این پیوند نه از سر رضایت، بلکه در سایهی اجبار شکل گرفت.
سالها بعد، سنت نبوی «بناتنا لبنینا» تحقق یافت؛ دختران علی علیهالسلام با پسران جعفر پیوند بستند. امکلثوم با عون یا محمد بن جعفر ازدواج کرد و زندگیاش بار دیگر در مسیر طبیعی خویش ادامه یافت.
این روایتها، نه فضیلتی برای عمر، بلکه سندی زنده بر مظلومیت اهل بیت علیهم السلام هستند؛ برگهایی از تاریخ که نشان میدهند اهل بیت چگونه در برابر فشارها و تهدیدها ایستادند و حقیقت را در دل تاریخ ثبت کردند.
زهرا مرادقلی
#مناسبتی
#ام_کلثوم

از اجبار تا حقیقت؛ داستان ازدواج حضرت ام کلثوم سلام الله علیها
حضرت امکلثوم سلاماللهعلیها، زینب صغری، دختری از بیت نور و وحی، بانویی با القاب «محبوبه» و «زاهده»، آیینهای از رنج و شکوه تاریخ صدر اسلام.
ازدواج او، در نگاه اهلسنت، نشانهی دوستی میان امام علی علیهالسلام و خلیفه دوم شمرده شد؛ اما در روایتهای شیعی، حقیقتی دیگر رخ مینماید: حقیقتی تلخ، آمیخته با اجبار و تهدید.
امام صادق علیهالسلام فرمودند: «إنّ ذلک فرج غُصِبنا»؛ ناموسی که غصب شد. امام علی علیهالسلام، در برابر خواستگاری عمر، فرمودند: «إنّها صبیّة»؛ او کودک است. اما فشار سیاست، این ازدواج را تحمیل کرد و پس از مرگ عمر، امکلثوم به خانهی پدر بازگشت؛ گواهی روشن بر اینکه این پیوند نه از سر رضایت، بلکه در سایهی اجبار شکل گرفت.
سالها بعد، سنت نبوی «بناتنا لبنینا» تحقق یافت؛ دختران علی علیهالسلام با پسران جعفر پیوند بستند. امکلثوم با عون یا محمد بن جعفر ازدواج کرد و زندگیاش بار دیگر در مسیر طبیعی خویش ادامه یافت.
این روایتها، نه فضیلتی برای عمر، بلکه سندی زنده بر مظلومیت اهل بیت علیهم السلام هستند؛ برگهایی از تاریخ که نشان میدهند اهل بیت چگونه در برابر فشارها و تهدیدها ایستادند و حقیقت را در دل تاریخ ثبت کردند.
زهرا مرادقلی
#مناسبتی

شهید محمدجواد تندگویان
در کوچههای خانیآباد تهران، کودکی چشم به جهان گشود که بعدها نامش با ایستادگی و مظلومیت گره خورد؛ محمدجواد تندگویان. او از همان آغاز، مسیر دانش و خدمت را برگزید و در دانشکده نفت آبادان، راهی شد تا چراغ صنعت نفت ایران را روشنتر کند.
پس از پایان تحصیل و خدمت نظام وظیفه، در پالایشگاه نفت تهران مشغول کار شد. اما روح بیقرارش تنها به کار صنعتی بسنده نکرد؛ او در فعالیتهای سیاسی علیه رژیم پهلوی شرکت کرد و همین سبب شد ساواک او را دستگیر و از کار اخراج کند. با این همه، تندگویان ایستاد و در سال 1357 مدرک کارشناسی ارشد مدیریت گرفت. پس از پیروزی انقلاب، به وزارت نفت دعوت شد و در جنوب ایران مسئولیتهای مهمی بر عهده گرفت.
در مهر 1359، محمدعلی رجایی او را به عنوان وزیر نفت معرفی کرد. تندگویان با رأی اعتماد مجلس، سکاندار وزارتخانهای شد که قلب اقتصاد کشور بود. اما تنها چند هفته بعد، در 9 آبان همان سال، هنگام بازدید از پالایشگاه آبادان، در جاده ماهشهر ـ آبادان به اسارت نیروهای بعث عراق درآمد.
سالها در زندانهای عراق، میان دیوارهای سرد و بیرحم، نام او به نماد مظلومیت و مقاومت بدل شد. رژیم بعث بارها ادعا کرد که او خودکشی کرده است، اما شواهد نشان میداد حقیقتی تلختر در میان است: شکنجه و خفهکردن با طناب.
تلاشهای خانواده، دولت ایران و صلیب سرخ برای روشن شدن سرنوشت او سالها ادامه یافت. سرانجام در آذر 1370، پس از نبش قبر و بررسیهای پزشکی قانونی، پیکر او شناسایی شد. آثار شکستگی دندهها و استخوان حنجره، گواهی میداد که شهادتش نتیجه خشونت دشمن بوده است، نه خودکشی.
پیکر شهید تندگویان در نجف، کربلا و کاظمین طواف داده شد و سپس در 29 آذر 1370، در مرز خسروی به ایران بازگردانده شد. او در هنگام شهادت تنها 31 تا 37 سال داشت؛ جوانی که میتوانست سالها برای آبادانی ایران خدمت کند، اما تقدیرش شهادت در راه وطن بود.
زهرا مرادقلی
#به_قلم_خودم
#مناسبتی
#شهید_محمدجواد_تندگویان

انگار کسی مرا کنار میکشد، آرام و بی صدا در من نجوا میکند؛ چشم هایت را ببند و در زیر این اولین باران پاییزی آرام بشین ذهنت را خالی از هر آنچه که هست کن.
چشمهایت را ببند…
بگذار باران، رشتههای اندوه را از شانههایت بشوید،
بگذار هر قطره، زخمی خاموش را مرهم شود.
در سکوتی که میان برگهای خیس میپیچد،
خودت را رها کن،
مثل پرندهای که دیگر به قفس نمیاندیشد.
هوای تازه، بوی خاک،
همه چیز تو را به یاد آغاز میاندازد؛
آغازی که نه پایان دارد، نه ترس،
فقط آرامشی است که در دل تو جوانه میزند.
و در آن لحظه،
میفهمی که هیچ چیز جز بودن، جز نفس کشیدن،
جز شنیدن آواز باران،
ضروری نیست.
و باران همچنان میبارد،
نه بر زمین، که بر جانت،
بر خاطراتی که آرام آرام فرو میریزند،
مثل برگهایی که تسلیم باد میشوند.
در این خلأِ شیرین،
دیگر نیازی به واژهها نیست،
تنها سکوتی که با هر قطره میبالد،
و تو، در میان این بارش،
به خودت نزدیکتر میشوی.
زهرا مرادقلی
#رهانویسی
#آزادنویسی
