ای آخرین توسل سبز دعای ماآیا نمی رسد به حضورت صدای ما؟شنبه دوباره شنبه دوباره سه نقطه چینبی تو چه زود می گذرد هفته های مادر این فراق تا که ببینی چه می کشیمبگذار چشم های خودت را به جای ماموعود خانواده! کی از راه می رسی؟کی مستجاب می شود “آقا بیای ما"؟کی می شود بیایی و از پشت ابرهاخورشید های تازه بیاری برای ماآقا اگر نیایی و بالی نیاوریاز دست می رود سفر کربلای ماعلی اکبر لطیفیان
ای ناگهان تر از همه ی اتفاقهاپایان خوب قصه ی تلخ فراقهایکجا ز شوق آمدنت باز می شونددرهای نیمه باز تمام اتاقهایک لحظه بی حمایت تو ای ستون عشقسر باز می کنند ترکها به طاقهابی دستگیری ات به کجا راه می بریم؟در این مسیر پر شده از باتلاقهاباز آ، بهار من، که به نوبت نشسته انددر انتظار مرگِ درختان، اجاقهاای وارث شکوه اساطیر، جلوه کنتا گم شود ابهت پر طمطراقها
حل می شود شکوهِ غزل در صدای توای هرچه هست و نیست در عالم فدای تو هر شب به روز آمدنت فکر می کنمهر صبح بی قرارترینم برای توبیدار می شویم از این خوابِ هولناکیک صبح جمعه با نَفَسِ آشنای توآدینه ای که می رسی و پهن می شودچون فرش، آسمانِ دلم زیر پای تویک روز گرم و روشن و سرشار می شویمدر خلسه ای که می وزد از چشم های توروزی که با شروع کلام تو ـ مثل قندحل می شود شکوهِ غزل در صدای توپانته آ صفایی
منتظر مانده زمین تا که زمانش برسدصبح همراه سحرخیز جوانش برسدخواندنی تر شود این قصه از این نقطه به بعدماجرا تازه به اوج هیجانش برسدپرده ی چاردهم وا شود و ماه تماماز شبستان دو ابرو کمانش برسدلیله القدر بیاید لب آیینه ی درکسوره ی فجر به تاویل و بیانش برسدنامه داده ست ولی عادت یوسف اینستعطر او زودتر از نامه رسانش برسدشعر در عصر تو از حاشیه بیرون برودعشق در عهد تو دستش به دهانش برسدظهر آن روز بهاري چه نمازي بشودکه تو هم آمده باشی و اذانش برسدقاسم صرافان
تنها ترین امام زمین، مقتدای شهرتنها، چه میکنی؟ تو کجایی؟ کجای شهر؟وقتی کسی برای تو تب هم نمی کنددیگر نسوز این همه آقا به پای شهرتو گریه میکنی و صدایت نمی رسدگم می شود صدای تو در خنده های شهرتهمت، ریا و غیبت و رزق حرام و قتلای وای من چه می کشی از ماجرای شهردلخوش نکن به “ندبه”ی جمعه، خودت بیابا این همه گناه نگیرد دعای شهراینجا کسی برای تو کاری نمی کندفهمیده ام که خسته ای از ادعای شهرگاه از نبودنت مثلا گریه می کنندشرمنده ام! از این همه کذب و ادای شهرهر روز دیده می شوی اما کسی تو رانشناخت ای غریبه ترین آشِنای شهرجمعه… غروب… گریه ی بی اختیار من…آقا دلم گرفته شبیه هوای شهرفرزاد نظافتی

.
می خواهمت چنان که شب خسته خواب رامی جویمت چنان که لب تشنه آب رامحو توام چنان که ستاره به چشم صبحیا شبنم سپیده دمان آفتاب رابی تابم آن چنان که درختان برای بادیا کودکان خفته به گهواره، خواب رابایسته ای چنان که تپیدن برای دلیا آن چنان که بال پریدن عقاب راحتی اگر نباشی می آفرینمتچونان که التهاب بیابان سراب راای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخیبا چون تو پرسشی چه نیازی جواب را.قیصر امین پور

ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی
چه کنم که هست این ها گل باغ آشنایی
همه شب نهاده ام سر چو سگان بر آستانت
که رقیب در نیاید به بهانه ی گدایی
مژه ها و چشم شوخش به نظر چنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی خطایی
ز فراق چون ننالم من دلشکسته چون نی
که بسوخت بند بندم زحرارت جدایی
سر برگ گل ندارم ز چه رو روم به گلشن؟
که شنیده ام زگل ها همه بوی بی وفایی
به کدام مذهب است این، به کدام ملت است این
که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که تو در برون چه کردی؟ که درون خانه آیی
به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم، همه زاهد ریایی
در دیر می زدم من که ندا ز در درآمد
که درآ، درآ عراقی، که تو آشنای مایی
فخرالدین عراقی
…