خوبِ من؛
در پایانه ی شلوغ دنیا، بی تو خسته و سرگردانم
در این ناکجاآباد ، بدنبال بلیطی می گردم که من را به تو برساند …
قیمتش را محبت تو درج کرده
نمیدانم این قلب سیاه را قابل میدانند یا نه !
خوبِ من
اشکهایم کوچکند و سیاهی هایم بزرگ
آه که در این گستره چه ناتوانم
خوبِ من
دستی برآر و قلبم را از غیر خودت بتکان؛
میدانم ، دستان مهربانت سیاه نمیشوند ،
اما قلبی را درخشان خواهی کرد
قلبی که آن را خرج رسیدن به تو خواهم کرد
وآه که عطرِ دستانِ معطرت چقدر نزدیکند ،
انگار همیشه اینجا بوده اند …
حاج امین در خانه را کاملا باز کرد. تاکسیاش را از خانه بیرون آورد. به خیابان اصلی رفت . با حرکت آرام به کنارهی خیابان نگاه می کرد و مسافران را سوار می کرد. مسافرِ اول پیاده شد و گفت : آقا ! چقدر باید بدهم ؟
حاج امین به بالای شیشهی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر رو کرد و گفت: 100 تومان.
تاکسی پولش را گرفت و حرکت کرد.
اندکی بعد، مسافر دوم گفت: «آقا اینجا پیاده می شم. چقدر می شه »
دوباره حاج امین به بالای شیشهی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر گفت: 125 تومان.
مسافر از قیمت منصفانه اش تعجب کرد. آرام به شیشهی جلو نگاهی کرد. روی کاغذ سادهای با خط زیبا نوشته بود:
. امان ز لحظهی غفلت که شاهدم باشی یا بن الحسن .
ghalb
حاج امین در خانه را کاملا باز کرد. تاکسیاش را از خانه بیرون آورد. به خیابان اصلی رفت . با حرکت آرام به کنارهی خیابان نگاه می کرد و مسافران را سوار می کرد. مسافرِ اول پیاده شد و گفت : آقا ! چقدر باید بدهم ؟
حاج امین به بالای شیشهی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر رو کرد و گفت: 100 تومان.
تاکسی پولش را گرفت و حرکت کرد.
اندکی بعد، مسافر دوم گفت: «آقا اینجا پیاده می شم. چقدر می شه »
دوباره حاج امین به بالای شیشهی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر گفت: 125 تومان.
مسافر از قیمت منصفانه اش تعجب کرد. آرام به شیشهی جلو نگاهی کرد. روی کاغذ سادهای با خط زیبا نوشته بود:
. امان ز لحظهی غفلت که شاهدم باشی یا بن الحسن .
بازهم – صحبت فرداست قرارِ ما ها
بازهم – خیر ندیدیم از این فردا ها
چقدر پای همین وعده ی تو پیرشدند
جگر ” مادر ها ” موی سر ” بابا ها “. . .
یا صاحب الزمان
دلتنگت که میشوم
آسمان هم دلش ریش میشود…
ای از تبار یاس های خوش بو
تو ای به رنگ سرمستی
پنهان شده ای که چه؟!
تابستان بهانه است
سرزمینمان داغدار کوچ توست…
غبار دوریت طراوت را مسموم کرده
و انگورها مستی ز تو میطلبند .
به گمانم کم سویی اخترکان محصول غیبت های توست…
… ای حسن تعلیل جهان!
نمایان شو
تا آرامش بر ظرف زمان طلاکوب شود…
تقدیم به امام زمان ” راد “
دلتنگت که میشوم
آسمان هم دلش ریش میشود…
ای از تبار یاس های خوش بو
تو ای به رنگ سرمستی
پنهان شده ای که چه؟!
تابستان بهانه است
سرزمینمان داغدار کوچ توست…
غبار دوریت طراوت را مسموم کرده
و انگورها مستی ز تو میطلبند .
به گمانم کم سویی اخترکان محصول غیبت های توست…
… ای حسن تعلیل جهان!
نمایان شو
تا آرامش بر ظرف زمان طلاکوب شود…
تقدیم به امام زمان ” راد “
دلتنگت که میشوم
آسمان هم دلش ریش میشود…
ای از تبار یاس های خوش بو
تو ای به رنگ سرمستی
پنهان شده ای که چه؟!
تابستان بهانه است
سرزمینمان داغدار کوچ توست…
غبار دوریت طراوت را مسموم کرده
و انگورها مستی ز تو میطلبند .
به گمانم کم سویی اخترکان محصول غیبت های توست…
… ای حسن تعلیل جهان!
نمایان شو
تا آرامش بر ظرف زمان طلاکوب شود…
تقدیم به امام زمان ” راد “
دلتنگت که میشوم
آسمان هم دلش ریش میشود…
ای از تبار یاس های خوش بو
تو ای به رنگ سرمستی
پنهان شده ای که چه؟!
تابستان بهانه است
سرزمینمان داغدار کوچ توست…
غبار دوریت طراوت را مسموم کرده
و انگورها مستی ز تو میطلبند .
به گمانم کم سویی اخترکان محصول غیبت های توست…
… ای حسن تعلیل جهان!
نمایان شو
تا آرامش بر ظرف زمان طلاکوب شود…
تقدیم به امام زمان ” راد “
دلتنگت که میشوم
آسمان هم دلش ریش میشود…
ای از تبار یاس های خوش بو
تو ای به رنگ سرمستی
پنهان شده ای که چه؟!
تابستان بهانه است
سرزمینمان داغدار کوچ توست…
غبار دوریت طراوت را مسموم کرده
و انگورها مستی ز تو میطلبند .
به گمانم کم سویی اخترکان محصول غیبت های توست…
… ای حسن تعلیل جهان!
نمایان شو
تا آرامش بر ظرف زمان طلاکوب شود…
تقدیم به امام زمان ” راد “
دلتنگت که میشوم
آسمان هم دلش ریش میشود…
ای از تبار یاس های خوش بو
تو ای به رنگ سرمستی
پنهان شده ای که چه؟!
تابستان بهانه است
سرزمینمان داغدار کوچ توست…
غبار دوریت طراوت را مسموم کرده
و انگورها مستی ز تو میطلبند .
به گمانم کم سویی اخترکان محصول غیبت های توست…
… ای حسن تعلیل جهان!
نمایان شو
تا آرامش بر ظرف زمان طلاکوب شود…
تقدیم به امام زمان ” راد “
یاد آمدم که در دل شب ها هزار بار
دست نوازشم به سر و رو کشیده بود
از خود برون شدم به تماشای روی او
کی لذت وصال بدین حد رسیده بود
چون محو شد خیال پدر از نظر مرا
اشکی به روی گونه زردم چکیده بود
(سهراب سپهری)