آغوش امن بابا
آغوش امن پدر
روز پدر نزدیک است و دل در هوای روزهای کودکی ام سرگردان است.
تنها تصویری که در قاب خاطرهام جاودانه مانده، لحظهایست که او چون فرشتهای شتابان به سویم آمد؛ آنگاه که هیولای کوچکِ سیاه، مرا در بند ترس و لرز گرفتار کرده بود. جیغهای پیاپیام، همچون ناقوسی آشفته، دل او را لرزاند و گامهایش را با شتابی پرهیجان به سوی من کشاند. در آن دم، چهرهاش در میان هراس و شجاعت، چون سپری از آرامش در برابر طوفان وحشت بر من تابید و من هنوز، هر بار که به یاد میآورم، آن تصویر را چون شعلهای مقدس در دل خویش نگاه میدارم.
آن روز، همچون تصویری جاودانه در ذهنم نقش بسته است؛ من، کودک خردسالی لرزان، بر فراز بشکهی نفت ایستاده بودم و جیغهای پیاپیام، همچون نغمهای آشفته، فضای حیاط را پر کرده بود. تنها چند قدم پیش رویم، سوسک سیاه کوچکی سایهای از وحشت بر جانم افکنده بود و من در بند ترس و بیپناهی میلرزیدم.
پدرم، با صدایی پرمهر که میگفت: «جان بابا، چه شده بابا جان؟»، هراسان به سویم شتافت. دستانش، حصاری از آرامش، مرا در آغوش گرفت و با حرکتی ساده، آن موجود کوچک را به سوی دیگر حیاط پرتاب کرد. نوازشهای پدرانهاش، همچون نسیم بهاری، لرزش ترس را از جانم زدود و آرامشی شیرین بر دلم نشاند.
آن لحظه، برای من بهشتی امن بود؛ آغوشی که همه وحشتها را در خود ذوب کرد و تصویری که هنوز، در خاطراتم چون شعری زنده میتپد.
در باقی خاطرات، هرچند اندک و پراکنده، چهرهاش در ذهنم چون مهی غلیظ ناپدید است؛ گویی زمان، نقاشی صورت او را از پرده یادها زدوده و تنها سایهای محو از حضورش باقی گذاشته. خاطرهها همچون برگهای خزانزده در باد میرقصند، اما سیمای او در میانشان پنهان است؛ نه خطوط نگاهش پیداست، نه گرمای لبخندش. تنها جای خالیاش، همچون آتشی خاموش، در دل خاطراتم میسوزد و مرا به یاد آنچه از دست رفته، پرشور و اندوهگین میسازد.
برخی داغها در جان من هرگز سرد نمیشوند؛ هرچند سالیان بسیاری بر آن گذشته باشد، همچون آتشی پنهان در اعماق وجودم زندهاند و آرامآرام بدل به بخشی از زندگیام شدهاند. این زخمها، عمیق و همیشگی، در روح من خانه کردهاند و مرا پیوسته به تلاش برای سازگاری و کنار آمدن با آنها وامیدارند.
اما گاه، با مرور خاطرات و یادآوری لحظات گذشته، همان زخم کهنه ناگاه تازه میشود؛ گویی دستی ناپیدا پرده از آتش نهفته برمیدارد و شعلههایش تا مغز استخوانم را میسوزاند. چنین است سرنوشت داغهای من: زخمی که هرگز نمیمیرد، تنها در سکوتی سنگین نفس میکشد و هر از گاهی، با طغیان خاطره، جانم را به آتش میکشد.
زهرا مرادقلی
#به_قلم_خودم
#رها_نویسی
#آزاد_نویسی
