جمعه های دلتنگی
باز شب، چادر سیاهش را بر زمین گسترده، و من در سکوت پرهیاهوی خانه، پس از روزی پر از دلمشغولی و تکرار، باز با نبودنت روبهرو شدهام. ندیدنت، نداشتنت، و نالایق بودنم برای دیدارت، غمی سنگین بر جانم نشانده که گویی استخوانهایم را میفشارد.
با خود میپرسم امروز چه بود؟ چگونه گذشت؟ و باز همان پاسخ تکراری ذهن، مرا درهم میشکند:
اگر خوب بود، نشانی از او مییافتی… افسوس، و صد افسوس…
برای فردا برنامه میچینم؛ اگر صبح را دیدم، با نام خدا آغازش کنم و با یاد او به پایان برسانم. اما شیطان در گوشم نجوا میکند: مگر برای امروز برنامه نداشتی؟ چه شد؟ کدام را عملی ساختی؟ بگذار زمان خودش برود، بیبرنامه… تلاش بیهوده نیست، اما اکنون وقت استراحت است، بیهوده ننویس…
آه، چقدر خستهام… گویی صدای شیطان درونم جا خوش کرده، بیآنکه بدانم، مرا به دیروز میبرد، به سختیهایش، به نگرانی فرداها…
به مادرم فکر میکنم، عزیزتر از جانم، به عمل سرپاییاش، به دردهای دیروزش، به ویروسی که ده روز است مهمان خانهمان شده…
و چند دقیقهای، شیطان آنچنان نامحسوس زمان را از چنگم ربود، آرام و بیصدا…
خستگی جسمم را فرا گرفته، و نبودنت روحم را فرسوده.
میدانم روزی خواهی آمد… نمیدانم آن روز را درک خواهم کرد یا نه…
دعا کن برایمان، تا لایق دیدارتان شویم، و دعای مادرتان شامل حالمان گردد.
اللهم استعملنی فیما خلقتنی له…
اللهم عجل لولیک الفرج
#به_قلم_خودم
#روایت_نویسی