دلتنگی و تأمل پنج شنبه ها
به مزار آمدهام. صدای شیون و گریه، نالههای سوگواران که بر عزیزانشان میگریند، در هوا پیچیده است. در میان این اندوه، بازی کودکانه و زیبای فرزندانم چون نسیمی لطیف، مرا به تأملی عمیق فرو میبرد. کودکم، بیخبر از سنگینی این فضا، بر روی مزار پدرم دراز میکشد، و من، بیاختیار، از او میپرسم: اگر روزی نوبت من برسد و در این خانه ابدی آرام گیرم، آیا بر مزارم خواهد آمد؟ آیا بر بالینم قرآنی خواهد خواند، دعایی خواهد زمزمه کرد؟
پرسشم چون تیری در دلش نشست. برآشفت، فریاد زد، نه… نه… نه… و من، در دل، خود را نفرین کردم که این چه پرسشی بود؟ چرا از کودکم؟ چرا ادامه دادم؟ اما دست من نیست. هر بار که به مزار پدرم و عزیزانم میروم، خود را درون آن میبینم. از اعمال کرده و نکردهام میپرسم. با خود میگویم: بعد از مرگم، آیا کسی برایم فاتحهای خواهد خواند؟ نگران فاتحهخوانم میشوم، و باز خود را در مزار میبینم.
بر مزار مادری میایستم که فرزندان بسیاری را در جامعه پروراند. به او غبطه میخورم. بر مزار عزیزان و اقوام میروم، و در دل میپرسم: دنیای آنان چگونه است؟ آیا آنچه خواندهام و شنیدهام، با واقعیتشان همخوانی دارد؟
تنها چیزی که میتوانم از خداوند بخواهم، دعای حضرت زهرا سلاماللهعلیهاست:
اللهم استعملنی بما خلقتنی له
و زمزمه میکنم:
الحمدلله علی کل حال
خدایا شکرت…
#به_قلم_خودم
#پنجشنبه