دلنوشتهی شبانه یک منتظر
دلنوشتهی شبانهی یک منتظر
دلم گرفته…
نه از زخمی تازه، نه از باری سنگینتر از روزهای پیش.
اندوهی بینام، بیدلیل، اما عمیق،
چون مهی غلیظ، بر جانم نشسته است.
آسمان شب، به ظاهر پرستاره است،
اما ستارهها چون تیغاند بر دل بیتابم.
نه آرامشی در این شب هست،
نه نشانی از آن ماه آخرین که زمین را روشن کند.
کجایی ای وعدهی روشن؟
در کدامین اقلیم سکنا گزیدهای؟
چرا نمیآیی؟
چه شده که مادری با ویلچر،
در حرم امن امام رئوف، شفا مییابد،
اما دعای ما، با تمام اشک و آه، بیپاسخ میماند؟
نکند هنوز ناخالصی در دلهایمان موج میزند؟
نکند آن 313 دلِ پاک، هنوز گرد هم نیامدهاند؟
اما مگر نه این است که
در جنگ دوازدهروزهی ایران،
در مقاومت غزه،
در ایستادگی حزبالله لبنان،
در غیرت مردم شریف یمن،
سربازان تو، جان بر کف ایستادهاند؟
پس چرا نمیآیی؟
دگر تاب دوری نداریم…
زمانه در خود چنان میتند
که گویی هر لحظه، تاریکی را بیشتر میبلعد.
ما ماندهایم با بغضی کهنه،
با شوقی بیانتها،
با چشمانی خیره به افق،
و دلی که هنوز، هنوز،
به آمدنت ایمان دارد.
#به_قلم_خودم
#منتظر
#امام_زمان
#دلنوشته