محمد مبشری
07 مرداد 1395 توسط آشنا
امشب دلم گرفته و دارم هوای تو
تا این که لحظه ای بنهم سر به پای تو
آن قدر از حجاب و گنه پر شده دلم
دیگر کجا کند دل سنگم هوای تو
آن قدر درد دل شده انبار روی هم
کوهی شده است تا که بگویم برای تو
بغض شکسته ی دل من باز می شود
تا بر لبم شبی بنشانم نوای تو
از خیمه ات هزار بیابان جدا شدم
دیگر نمی رسد به دل من صدای تو
آن قدر گریه می کنم از درد و بی کسی
تا این که یک سحر برسم در سرای تو
یاد منی و یاد غم وغصه های من
یادی نمی کنم ز تو و غصه های تو
****************