نرگس غریبی
07 مرداد 1395 توسط آشنا
یعقوب نداری که به این هجر بسوزد
حق داری که از غیبت خود باز نگردی
ای یوسف گمگشته کسی منتظرت نیست
با کلبه ی احزان خودت باز چه کردی
میخواهم از این هجر بگویم ،نفسی نیست
اینبار بگویم به چه رویی و چه دردی؟
ای حضرت خورشید که در پرده ی ابری
تا کی به شب تیره تو در فکر نبردی
چشمی به نبودت نرسیدست ، که تر نیست
کی جمعه گذشت و به غمت گریه نکردی؟
ای درد که عمریست به زندان زمینی
ای داغ قدیمی ، تو چرا تازه نگردی؟
امسال گذشت و به تماشا نرسیدیم
صد حیف ، زمستان سپری شد به چه سردی
ای چاه نشینی که به کنعان نرسیدی
از گرگ صفت ها تو چرا شکوه نکردی؟