پدرم
مپدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها پشت دو برف
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي
پدرم پشت زمانها مرده است
پدرم وقتي مرد آسمان آبي بود
مادرم بي خبر از خواب پريد خواهرم زيبا شد
پدرم وقتي مرد پاسبان ها همه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسيد : چند من خربزه مي خواهي ؟
من از او پرسيدم : دل خوش سيري چند ؟
پدرم نقاشي مي كرد
تار هم مي ساخت تار هم ميزد
خط خوبي هم داشت
باغ ما در طرف سايه دانايي بود
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آيينه بود
باغ ما شايد قوسي از دايره سبز سعادت بود
ميوه كال خدا را آن روز مي جويدم در خواب
آب بي فلسفه مي خوردم توت
بي دانش مي چيدم
تا اناري تركي بر مي داشت دست فواره خواهش مي شد
تا چلويي مي خواند سينه از ذوق شنيدن مي سوخت
گاه تنهايي صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد
شوق مي آمد دست در گردن حس مي انداخت
فكر بازي مي كرد
زندگي چيزي بود مثل يك بارش عيد يك چنار پر سار
زندگي در آن وقت صفي از نور و عروسك بود
يك بغل آزادي بود
زندگي در آن وقت حوض موسيقي بود… سهراب سپهری