کوتاه نوشت
قلم را در میان انگشتان میچرخانم؛
موضوعات پیشِ رو را مینگرم، اما هیچ واژهای از گوشههای ذهنم سر برنمیآورد.
ذهنم خالی و آشفته، بیهجایی و بیکلمه، همچون آسمانی بیپرنده.
در آن سوی خانه، کودکانم در غوغای بازی و قهر و آشتی غرقاند؛
و من، قلم به دست، چشمانتظار پرواز واژهها در آسمان خیال،
اما افسوس که ذهن یاری نمیکند.
قلم را بر زمین میگذارم، از جستوجوی ذهن دست میکشم
و به کتابها پناه میبرم؛
قفسهها صف کشیدهاند، کتابها ایستادهاند،
دستی بر جلدها میکشم و «صحیح بخاری» به دستم میآید.
بیحوصله، بیمیل، ورق میزنم؛
تا صفحهی بیستوچهار خوانده بودم و ترجمهاش را در دفترچه نوشته،
اما حالِ رفتن به اتاق و آوردنش ندارم.
در همان لحظه، دخترم با خواستهای کوچک مرا از این اجبار میرهاند؛
کتاب را بینظم بر قفسه میگذارم،
و همراه او به اتاقش میروم،
برای دادن عروسک محبوبش به دستانش.
زهرا مرادقلی
#به_قلم_خودم