اللهم عجل لولیک الفرج
21 آبان
شهید حسن طهرانیمقدم، خورشیدی است که هیچگاه در افق ایران غروب نخواهد کرد؛ مردی که نه تنها فرماندهای بزرگ، بلکه آفرینندهی حماسهای جاودانه بود. او با ایمان راسخ و اندیشهای روشن، دیوارهای ناتوانی را درهم شکست و برای وطن، افقهای تازهای از عزت و اقتدار گشود.
نامش، همواره با شجاعت و عشق گره خورده است؛ عشقی که از جان گذشت تا ایران بماند، تا نسلهای آینده در سایهی امنیت و سربلندی نفس بکشند. دستان خستهاش، سنگ بنای استقلال را بنا نهاد و خون پاکش، چراغی شد برای فرداهای روشن این سرزمین.
طهرانیمقدم تنها یک شهید نیست؛ او روحی جاودانه است که در هر ضربان قلب ایرانیان میتپد. هر بار که نامش بر زبان جاری میشود، غرور و اشک در هم میآمیزند؛ غرور از عظمت راهی که پیمود و اشک از دلتنگی برای مردی که رفت تا ما بمانیم.
یاد او، همچون فانوسی در تاریکی، مسیر را نشان میدهد؛ مسیری که به ما میآموزد:
- برای وطن باید ایستاد.
- برای ایمان باید جنگید.
- برای آینده باید جان داد.
پدر موشکی ایران، روحتان شاد و نامتان جاودان باد. سالها پیش، آوازهی بزرگی و پاکسرشتیتان را از زبان سردار دلها، شهید حاج قاسم سلیمانی شنیده بودم؛ رفاقتی که با عشق و ارادت روایت میشد و در جانم نشانهای از عظمت شما بر جای گذاشت.
شما همیشه برایم محترم و تحسینبرانگیز بودید؛ اما در هنگامهی وعدههای صادق، درخشانتر و ارزشمندتر جلوه کردید. امروز، پس از جنگ تحمیلی دوازدهروزهی امسال، بسیاری از مردم با گوشت و خون خود اهمیت این صنعت را لمس کردند و بزرگی کارتان برایشان آشکارتر شد.
این آسودگی، آزادی و امنیتی که امروز در سایهاش زندگی میکنیم، مدیون ایثار و فداکاری شما و یاران پاکسرشتتان است. چه نیکوست که مردانی چون شما، زبان امروز را بهخوبی میدانستند؛ زبانی که نه در کلمات، بلکه در قدرت و اقتدار معنا مییابد. زبان امروز، زبان بازدارندگی، عزت و غرور ملی است.
یادتان گرامی، نامتان بلندآوازه، و روحتان تا همیشه شاد و قرین رحمت الهی باد.
#به_قلم_خودم
#رهانویسی
#آزاد_نویسی
هستهای چه گلی به سر ما زده؟!
#زیباکلام
#زادبار
21 آبان
شهید حسن طهرانیمقدم، خورشیدی است که هیچگاه در افق ایران غروب نخواهد کرد؛ مردی که نه تنها فرماندهای بزرگ، بلکه آفرینندهی حماسهای جاودانه بود. او با ایمان راسخ و اندیشهای روشن، دیوارهای ناتوانی را درهم شکست و برای وطن، افقهای تازهای از عزت و اقتدار گشود.
نامش، همواره با شجاعت و عشق گره خورده است؛ عشقی که از جان گذشت تا ایران بماند، تا نسلهای آینده در سایهی امنیت و سربلندی نفس بکشند. دستان خستهاش، سنگ بنای استقلال را بنا نهاد و خون پاکش، چراغی شد برای فرداهای روشن این سرزمین.
طهرانیمقدم تنها یک شهید نیست؛ او روحی جاودانه است که در هر ضربان قلب ایرانیان میتپد. هر بار که نامش بر زبان جاری میشود، غرور و اشک در هم میآمیزند؛ غرور از عظمت راهی که پیمود و اشک از دلتنگی برای مردی که رفت تا ما بمانیم.
یاد او، همچون فانوسی در تاریکی، مسیر را نشان میدهد؛ مسیری که به ما میآموزد:
- برای وطن باید ایستاد.
- برای ایمان باید جنگید.
- برای آینده باید جان داد.
پدر موشکی ایران، روحتان شاد و نامتان جاودان باد. سالها پیش، آوازهی بزرگی و پاکسرشتیتان را از زبان سردار دلها، شهید حاج قاسم سلیمانی شنیده بودم؛ رفاقتی که با عشق و ارادت روایت میشد و در جانم نشانهای از عظمت شما بر جای گذاشت.
شما همیشه برایم محترم و تحسینبرانگیز بودید؛ اما در هنگامهی وعدههای صادق، درخشانتر و ارزشمندتر جلوه کردید. امروز، پس از جنگ تحمیلی دوازدهروزهی امسال، بسیاری از مردم با گوشت و خون خود اهمیت این صنعت را لمس کردند و بزرگی کارتان برایشان آشکارتر شد.
این آسودگی، آزادی و امنیتی که امروز در سایهاش زندگی میکنیم، مدیون ایثار و فداکاری شما و یاران پاکسرشتتان است. چه نیکوست که مردانی چون شما، زبان امروز را بهخوبی میدانستند؛ زبانی که نه در کلمات، بلکه در قدرت و اقتدار معنا مییابد. زبان امروز، زبان بازدارندگی، عزت و غرور ملی است.
یادتان گرامی، نامتان بلندآوازه، و روحتان تا همیشه شاد و قرین رحمت الهی باد.
#به_قلم_خودم
#رهانویسی
#آزاد_نویسی
چای و انسولین
به خانهی اقوام قدم گذاشتیم؛ فضایی گرم و صمیمی که بوی چای تازهدم و شیرینی در آن پیچیده بود. در گوشهی اتاق، پیرزنی نشسته بود؛ با چین و چروکهایی که هر خطش قصهای از فراز و نشیبهای زندگی را روایت میکرد. مهربان و آرام، از اقوام دورشان بود؛ زنی که روزیاش ازدواج نشده و اکنون در آستانهی پیری، روزگارش را بیشتر در تنهایی و رفتوآمد به خانهی خویشاوندان میگذراند. لبخندهایش زیبا و زبانش دلنشین بود؛ از روزگار سخت و شیرینش میگفت، با لبخندی که گاه تلختر از زهر مینمود و چشمان پرمهرش را پر از دانههای مروارید میکرد.
در همان لحظه، النا، دخترک شیرینزبان میزبان، با سینی چای و شیرینی وارد شد. پیرزن مهربان که حالا نامش را میدانستم فاطمه خاتون خانم با دیدن النا شروع به تعریف و تمجید کرد. در حالی که خرما و شیرینی را همراه با چای میخورد، النا بیخبر از بیماری دیابت او، سرگرم گفتوگو بود. همسرم که رفتار فاطمه خاتون را کمی شیطنتآمیز دید، با لبخندی گفت:
«فاطمه خاتون خانم، مادر من، شما قند ندارید خدای ناکرده؟»
پیرزن لب ورچید و با لحنی ساده پاسخ داد:
«من که چیزی نخوردم پسرجان.»
در همین هنگام، میزبان مهربان ــ فاطمه خانم ــ با صدایی لرزان النا را صدا زد:
«النا مامان، مگر نگفتم حواست باشد؟ فاطمه خاتون دیابت دارند!»
با دلخوری خود را به نشیمنگاه رساند و رو به دخترش گفت:
«برو دستگاه قند و فشار را بیاور.»
سپس با لحنی عتابآلود و دلخور، رو به فاطمه خاتون کرد:
«دورتان بگردم، از ما سیر شدی که قصد خودکشی داری؟ نخور مادر من!»
سکوتی سنگین بر اتاق سایه انداخت. صدای باز شدن جعبهی انسولین در فضا پیچید؛ نگاهها سنگین شد، لبخندها خاموش گشت.
دیابت، این قاتل خاموش، بار دیگر حضورش را به یاد همه آورد.
ز.مرادقلی
#به_قلم_خودم
#رها_نویسی
#آزاد_نویسی

تلنگری از جنس خاطره
دیشب، در سکوتی که حتی نفسها هم جرأت شکستن نداشتند، کلیپی دیدم. همان لحظه، ذهنم پر کشید به گذشتهای نهچندان دور.
به یک تماس، و همزمان به سالهایی دورتر؛ سالهایی خاکخورده، که هنوز بوی درد و دلتنگی میدهند.
یاد آن تماس افتادم، تماسی از کسی که روزی برایم چون خواهر بود، اما حالا تنها یک آشنای غریبه است.
شاید اگر دخترم گوشی را برنداشته بود، من هرگز پاسخ نمیدادم. آموخته بودم هر آنچه ملالآور و سنگین است را با هجری زیبا از خود دور کنم.
با اخم، گوشی را گرفتم؛ و صدایی که از آن سوی خط آمد، همان لحظه همه خاطرهها را از خواب بیدار کرد. خاطرههایی که بیشترشان بوی دلخوری و دلشکستگی داشتند.
آن شخص، یکی از پرعبرتترین فصلهای زندگی من بود.
چند سالی با او عجین بودم؛ طوری که اگر یک روز پیامی نمیفرستاد، دلتنگیاش مثل خوره به جانم میافتاد.
اما او، از هر ده پیام، یکی دو تا را با بیمیلی پاسخ میداد.
من اما، از مادرم آموخته بودم که رفاقت یعنی صدت را بگذاری برای کسی که فکر میکنی رفیق است؛ حتی اگر سرد باشد، حتی اگر دور باشد. باید همانجا صد و دهت را برایش خرج کنی.
من هیچوقت منتظر پاسخ نبودم. صمیمیتمان در روزهای سخت او آغاز شده بود.
و من تا زمانی که حضورم آزارش نمیداد، بیوقفه کنارش بودم.
اما محبت، اگر از ظرفیت طرف مقابل بیشتر باشد، توهمی میسازد که او را برتر و تو را موظف جلوه میدهد.
تشکرهای بیحد، گاهی لطف را به وظیفه بدل میکند.
من آن آشنا را چنان بزرگ کرده بودم که گاهی گمان میبرد من او را بیشتر از مادرم دوست دارم.
هرچند دیوانهوار دوستش داشتم، اما مادرم را با همان شدت، بلکه بیشتر دوست داشتم و میدارم.
من صد، صدم را گذاشتم؛ حتی وقتی به ضررم بود.
و او این را حس کرد، اما وقتی نوبت او شد، حتی با ارفاق هم نمره قبولی نگرفت.
کمکم آن آشنای عزیز شد یک آشنا، بعد شد یک اسم، بعد شد یک خاطره، و در نهایت شد یک “آشنای غریبه".
اما هنوز هم میگویم “آشنا"، چون بخشی از زندگیام را رقم زده؛ بخشی که با همه تلخیهایش، درس داشت، عبرت داشت، رشد داشت.
به قول آن شاعر که شاید الهامش از کلام امیرالمؤمنین (علیه السلام) بوده:
«اندازه نگه دار که اندازه نکوست».
من اندازه نگه داشتن را کمکم یاد گرفتم؛ با درد، با تجربه، با شکست.
وقتی زنگ زد، صدای آشنایش دلم را لرزاند.
لحظهای همه چیز فراموشم شد.
با مهربانی شروع کردم، اما زود به خود آمدم.
پاسخهایم را کوتاه، مؤدبانه، و بیپرده دادم.
وقتی گفت: «بیا ببینمت»، گفتم: «ما در یک سطح نیستیم».
نه از بالا، نه از پایین؛ فقط از جنس تجربه، از جنس تفاوت.
او هنوز پشت تلفن، طبق عادت دیرینهاش، ناخواسته، ناخودآگاه فخر میفروخت.
از پاکیاش گفت، از خادمیاش برای امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) گفت،
اما در کلامش، ناخودآگاه خود را بالاتر از من نشان میداد.
من اما سکوت کردم.
دیگر نیازی به اثبات نبود.
من از روزگار درس گرفتهام؛ از آدمها، از خودم.
دیشب، آن مصاحبه، آن صدا، همهش یک تلنگر بود.
تلنگری به گذشتهای که هنوز گاهی درِ قلبم را میزند.
اما حالا فرق کردهام.
حالا بهتر میدانم، بیشتر میفهمم.
و او که روزی آشناترین فرد زندگیام بود، حالا تنها یک “آشنای غریبه” است.
حواستان به آنانی باشد که بیتوقع، مثل پروانه دورتان میگردند.
شاید زودتر از آنچه تصورش را میکنید، آنان را از دست بدهید.
ز.مرادقلی
#به_قلم_خودم
#رها_نویسی
#آزاد_نویسی

تلنگری در دل شب، از جنس خاطره و عبرت
دیشب، در سکوتی که حتی نفسها هم جرأت شکستن نداشتند، کلیپی از مصاحبه آقای قیاسی با خانم فریبا نادری و نرگس محمدی دیدم. همان لحظه، ذهنم بیاختیار پر کشید به گذشتهای نهچندان دور… به یک تماس، و همزمان به سالهایی دورتر؛ سالهایی خاکخورده، که هنوز بوی درد و دلتنگی میدهند.
یاد آن تماس افتادم… تماسی از کسی که روزی برایم چون خواهر بود، اما حالا تنها یک آشنای غریبه است.
شاید اگر دخترم گوشی را برنداشته بود، من هرگز پاسخ نمیدادم. آموخته بودم هر آنچه ملالآور و سنگین است را با هجری زیبا از خود دور کنم.
با اخم، گوشی را گرفتم؛ و صدایی که از آن سوی خط آمد، همان لحظه همه خاطرهها را از خواب بیدار کرد. خاطرههایی که بیشترشان بوی دلخوری و دلشکستگی داشتند.
آن شخص، یکی از پرعبرتترین فصلهای زندگی من بود.
چند سالی با او عجین بودم؛ طوری که اگر یک روز پیامی نمیفرستاد، دلتنگیاش مثل خوره به جانم میافتاد.
اما او… از هر ده پیام، یکی دو تا را با بیمیلی پاسخ میداد.
من اما، از مادرم آموخته بودم که رفاقت یعنی صدت را بگذاری برای کسی که فکر میکنی رفیق است؛ حتی اگر سرد باشد، حتی اگر دور باشد… باید همانجا صد و دهت را برایش خرج کنی.
من هیچوقت منتظر پاسخ نبودم. صمیمیتمان در روزهای سخت او آغاز شده بود.
و من تا زمانی که حضورم آزارش نمیداد، بیوقفه کنارش بودم.
اما محبت، اگر از ظرفیت طرف مقابل بیشتر باشد، توهمی میسازد که او را برتر و تو را موظف جلوه میدهد.
تشکرهای بیحد، گاهی لطف را به وظیفه بدل میکند.
من آن آشنا را چنان بزرگ کرده بودم که گاهی گمان میبرد من او را بیشتر از مادرم دوست دارم.
هرچند دیوانهوار دوستش داشتم، اما مادرم را با همان شدت، بلکه بیشتر دوست داشتم و میدارم.
من صد، صدم را گذاشتم؛ حتی وقتی به ضررم بود.
و او این را حس کرد… اما وقتی نوبت او شد، حتی با ارفاق هم نمره قبولی نگرفت.
کمکم آن آشنای عزیز شد یک آشنا، بعد شد یک اسم، بعد شد یک خاطره، و در نهایت شد یک “آشنای غریبه".
اما هنوز هم میگویم “آشنا"، چون بخشی از زندگیام را رقم زده؛ بخشی که با همه تلخیهایش، درس داشت، عبرت داشت، رشد داشت.
به قول آن شاعر که شاید الهامش از کلام امیرالمؤمنین (علیه السلام) بوده:
«اندازه نگه دار که اندازه نکوست».
من اندازه نگه داشتن را کمکم یاد گرفتم؛ با درد، با تجربه، با شکست.
وقتی زنگ زد، صدای آشنایش دلم را لرزاند.
لحظهای همه چیز فراموشم شد.
با مهربانی شروع کردم، اما زود به خود آمدم.
پاسخهایم را کوتاه، مؤدبانه، و بیپرده دادم.
وقتی گفت: «بیا ببینمت»، گفتم: «ما در یک سطح نیستیم».
نه از بالا، نه از پایین؛ فقط از جنس تجربه، از جنس تفاوت.
او هنوز پشت تلفن، طبق عادت دیرینهاش، ناخواسته، ناخودآگاه فخر میفروخت.
از پاکیاش گفت، از خادمیاش برای امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) گفت،
اما در کلامش، ناخودآگاه خود را بالاتر از من نشان میداد.
من اما سکوت کردم.
دیگر نیازی به اثبات نبود.
من از روزگار درس گرفتهام؛ از آدمها، از خودم.
دیشب، آن مصاحبه، آن صدا… همهش یک تلنگر بود.
تلنگری به گذشتهای که هنوز گاهی درِ قلبم را میزند.
اما حالا فرق کردهام.
حالا بهتر میدانم، بیشتر میفهمم.
و او که روزی آشناترین فرد زندگیام بود، حالا تنها یک “آشنای غریبه” است.
حواستان به آنانی باشد که بیتوقع، مثل پروانه دورتان میگردند.
شاید زودتر از آنچه تصورش را میکنید، آنان را از دست بدهید…
#به_قلم_خودم
#رها_نویسی
#آزاد_نویسی