از غیرت تا زمدگی
در سال 1364، در خانهای آکنده از عطر ایمان، کودکی چشم به جهان گشود؛ کودکی که نامش محمود بود. هنوز زبانش به واژههای سادهی کودکی آشنا نشده بود که دلش با آیات قرآن پیوندی جاودانه یافت. صدای او در صفوف نماز جماعت، همچون نسیم سحرگاهی، آرامش را بر دلها مینشاند؛ مکبری کوچک، اما بزرگ در ایمان، که عشق به اهلبیت را چون چراغی فروزان در جان خویش روشن داشت.
محمود تنها در محراب و محفل مذهبی نمیدرخشید؛ در کار و زندگی نیز چشمهای جوشان از ابتکار و خلاقیت بود. دستانش مأمن نیازمندان، و قلبش سرشار از مهر و یاری. او هیئت «محبان رقیه» را بنیان نهاد تا عشق به اهلبیت در کوچههای کرج پژواک یابد و نسل جوان در سایه آن، به نور هدایت راه یابند.
اما تقدیر، صبحی از خرداد 1387، ورق دیگری از کتاب زندگی او را گشود؛ ورقی که با خون نوشته شد. محمود، در مسیر کارگاه خویش، با صحنهای روبهرو شد که غیرتش اجازه سکوت نمیداد. دختری و پسری در خودرویی با وضعی نامناسب نشسته بودند؛ او، ناصحی دلسوز، با زبان خیرخواهی آنان را به رعایت حرمتها فراخواند. اما این تذکر، به حادثهای تلخ انجامید؛ راننده بیاعتنا، با دنده عقب، او را گرفتار کرد و چندین متر بر زمین کشید، تا سرانجام ضربهای جانکاه بر سرش نشست و دیوار تقدیر، راه زندگیاش را به شهادت ختم کرد.
شاهدان، راننده را از فرار بازداشتند، اما محمود دیگر توان بازگشت نداشت. پیش از رسیدن به بیمارستان، جان به جانآفرین سپرد و به کاروان شهیدان پیوست.
پیکر جوانی که عشق اهلبیت را در دل داشت، بر دوش مردمی شهیدپرور روانه شد؛ از کوچههای کرج تا قطعه شهدای سرحدآباد، هر گام، زمزمهای از ایمان و اندوه بود. محمود، ناصحی دلسوز، که در راه امر به معروف جان داد، اکنون در خاک آرام گرفت، اما یادش در دلها زنده است.
🌱 و اینجا بود که ایثار او، به شکلی دیگر ادامه یافت. خانوادهاش، در اوج اندوه، رضایت دادند تا اعضای بدنش به بیماران نیازمند بخشیده شود؛ تا قلبی دوباره بتپد، چشمی دوباره ببیند، و نفسی دوباره در سینهای گرفتار جاری شود. این تصمیم بزرگ، مرگ را به پلی برای زندگی بدل کرد. محمود نه تنها در راه ایمان و امر به معروف جان داد، بلکه پس از شهادت نیز زندگی را به دیگران هدیه کرد.
اینگونه، نام او در کرج ماند و یادش در دلهای بسیجیان زنده شد؛ جوانی از منظریه، با دستانی خلاق و قلبی سرشار از ایمان، که هر صبح به کار میرفت و هر شب به عشق اهلبیت بازمیگشت. اما آن صبح خرداد، راهش به شهادت ختم شد؛ راهی که از تذکر آغاز شد و به دیوار خونین تقدیر رسید، و در نهایت با اهدای عضو، به تولدی دوباره برای دیگران انجامید.
محمود، شهیدی که زندگیاش سرود ایمان بود و شهادتش حماسهای جاودانه، اکنون در خاک آرام گرفته است، اما تپشهای قلبش در کالبدی دیگر ادامه دارد؛ و نگاهش در چشمان دیگری روشن مانده است.
زهرا مرادقلی
#شهید_امر_به_معروف
#شهید_محمود_توفیقیان
#اهدای_عضو
#امربه_معروف_نهی_از_منکر

کار باید برای رضای خداباشد
بسم الله الرحمن الرحیم
از حصار دنیا تا آغوش دعا
هرچه در پی واژهای دلنشین و جملهای زیبا گشتم، کلمات مرا یاری نکردند. هر سطر که نوشتم، عطش دلم را فرو ننشاند. دعای کمیل مرا فراخواند و من دریافتم که در برابر نور دعا، واژهها کمفروغاند. خوب میدانستم که زیباترین سخن، همان است که از دل اولیای خدا برخاسته و در زبان دعا جاری شده است. پس قلم را فرو نهادم و دل را به زمزمهی دعای کمیل سپردم؛ دعایی که جان را میشوید، امید را میرویاند و اشک را به سلاح بندگی بدل میسازد.
خدایا، گرفتاریهایم بزرگ و حال و روزم پریشان است. اعمالم اندک و ناتوان و بندهای دلبستگی مرا در حصار کشیدهاند. آرزوهای دور و دراز، مرا از سود حقیقی بازداشته و دنیا با فریبهایش و نفس با خطاهایش گمراهم کرده است.
پروردگارا، با نهایت فروتنی از تو میخواهم بر من آسان بگیری، بر حالم رحم کنی، مرا به قسمت مقدر خود راضی سازی و در همه حال آرام و متواضع بداری.
ای خدای زودرضا، ببخش بندهای را که جز دعا و تضرع چیزی در دست ندارد.
رحم کن بر کسی که سرمایهاش تنها امید به توست و سلاحش اشک و گریه.
و در پایان، ای خدای مهربان، باران رحمتت را بر این سرزمین بباران؛ تا دلها تازه شود، زمین جان بگیرد و زندگی مردم سرشار از برکت گردد.
ز.مرادقلی
#به_قلم_خودم
#رها_نویسی
#آزاد_نویسی
#هر_دل_نوری

دعا برای باران فراموش نشود
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد و عجل فرجهم
اللَّهُمَّ اسْقِنَا الْغَیْثَ، وَ انْشُرْ عَلَیْنَا رَحْمَتَکَ بِغَیْثِکَ الْمُغْدِقِ مِنَ السَّحَابِ الْمُنْسَاقِ لِنَبَاتِ أَرْضِکَ الْمُونِقِ فِی جَمِیعِ الْآفَاقِ.
(خدایا! ما را به باران سیراب کن و رحمتت را به باران پُرآب و فراوان بر ما گسترش بخش؛ از ابری که برای گیاه زیبای زمینت در همه ناحیهها و اطراف روانه شده است.)
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد و عجل فرجهم
الهی آمین
#دعا_برای_باران
از حصار دنیا تا آغوش دعا
هرچه در پی واژهای دلنشین و جملهای زیبا گشتم، کلمات مرا یاری نکردند. هر سطر که نوشتم، عطش دلم را فرو ننشاند. دعای کمیل مرا فراخواند و من دریافتم که در برابر نور دعا، واژهها کمفروغاند. خوب میدانستم که زیباترین سخن، همان است که از دل اولیای خدا برخاسته و در زبان دعا جاری شده است. پس قلم را فرو نهادم و دل را به زمزمهی دعای کمیل سپردم؛ دعایی که جان را میشوید، امید را میرویاند و اشک را به سلاح بندگی بدل میسازد.
خدایا، گرفتاریهایم بزرگ و حال و روزم پریشان است. اعمالم اندک و ناتوان و بندهای دلبستگی مرا در حصار کشیدهاند. آرزوهای دور و دراز، مرا از سود حقیقی بازداشته و دنیا با فریبهایش و نفس با خطاهایش گمراهم کرده است.
پروردگارا، با نهایت فروتنی از تو میخواهم بر من آسان بگیری، بر حالم رحم کنی، مرا به قسمت مقدر خود راضی سازی و در همه حال آرام و متواضع بداری.
ای خدای زودرضا، ببخش بندهای را که جز دعا و تضرع چیزی در دست ندارد.
رحم کن بر کسی که سرمایهاش تنها امید به توست و سلاحش اشک و گریه.
و در پایان، ای خدای مهربان، باران رحمتت را بر این سرزمین بباران؛ تا دلها تازه شود، زمین جان بگیرد و زندگی مردم سرشار از برکت گردد.
ز.مرادقلی
#به_قلم_خودم
#رها_نویسی
#آزاد_نویسی
🌹
شهید محسن خزایی، روایتگر حقیقتی بود که با خون خود تیتر زد؛ خبرنگاری که قلمش را به سنگر بدل کرد و جانش را فدای صدای مظلومان نمود. او و همه شهدای مدافع حرم، پرچمداران غیرت و ایماناند؛ مردانی که در اوج سوز و غربت، جان خویش را سپر کردند تا حریم اهلبیت علیهمالسلام بماند و ما م عزت این خاک پایدار شود.
نامشان، غرور میآفریند؛ یادشان، اشک و افتخار را در دلها مینشاند. آنان چراغهای همیشه روشن تاریخاند؛ چراغهایی که راه را با خون خود نورانی کردند تا ما در تاریکیها گم نشویم.
ای شهید خبرنگار، ای مدافعان حرم، شما قصهی جاودانگی هستید؛ قصهای که هرگز پایان ندارد
#به_قلم_خودم
#شهید_محسن_خزایی