شبیه الحمد؛ ستاره ای در حجون
در تاریخ پرشکوه اسلام، نامی میدرخشد که همچون ستارهای در آسمان مکه، راه را برای نسلهای پس از خود روشن ساخت؛ «عبدالمطلب»، همان «شیبة الحمد» که سپیدی مویش، نشانی از وقار و بزرگی بود.
او فرزندی بود که در سایهی غربت یثرب چشم به جهان گشود، اما تقدیر الهی، او را به قلب مکه کشاند تا در میان قریش، قامت استوارش بهعنوان ستون عزت و شرف خاندان هاشم شناخته شود. داستان هجرت او از مدینه به مکه، نه تنها روایتی از جابهجایی یک کودک، بلکه حکایتی از پیوند خون و شرافت، و بازگشت به ریشههای خویشاوندی بود؛ آنچنان که قریش، با دیدن سیمای او، بیدرنگ گفتند: «به جان خودمان سوگند، او پسر هاشم است!»
عبدالمطلب، مردی بود که خداوند او را برگزید تا زمزم را دوباره زنده کند؛ چاهی که سالها در دل خاک مدفون بود، به دست او جان گرفت و بار دیگر، تشنگی حاجیان را سیراب ساخت. خواب او، الهام آسمانی بود هنگامی که قریش بر سر زمزم با او به نزاع برخاستند، خداوند نشانهای آشکار فرستاد تا همه بدانند این چشمه، میراثی الهی است که به دست عبدالمطلب سپرده شده است.
او نه تنها صاحب زمزم، بلکه صاحب عزت بود؛ مردی که در برابر ابرهه، با آرامش و وقار سخن گفت و نشان داد که ایمان و توکل، برترین سلاح در برابر قدرتهای زمینی است.
عبدالمطلب، پناه کودک یتیمی شد که بعدها پیامبر رحمت گردید. آغوش او، مأمن محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) بود؛ و پس از رحلتش، این مسئولیت را به ابوطالب سپرد تا چراغ محبت و حمایت از رسول خدا خاموش نگردد.
ایمان او، همچون نوری پاک، در دل تاریخ میدرخشد. او هرگز در برابر بتها سر فرود نیاورد، بلکه بر دین ابراهیم(علیه السلام) ایستاد و کعبه را قبلهی عبادت خویش ساخت. روایتها گواهی میدهند که خداوند، شفاعت پیامبر را دربارهی عبدالمطلب پذیرفت؛ چه افتخاری بالاتر از آنکه آغوش او، پرورشدهندهی خاتمالانبیاء بود.
سرانجام، عبدالمطلب در حجون مکه آرام گرفت؛ کوهی که امروز نیز یادآور بزرگی اوست. سن او هرچه بود—هشتاد و دو یا یکصد و بیست سال—مهم آن است که عمرش، سرشار از شکوه، ایمان و خدمت به میراث ابراهیمی بود. مرگ او، پایان یک زندگی نبود؛ آغاز راهی بود که به رسالت محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) ختم شد.
عبدالمطلب، نامی است که با زمزم، با کعبه، با ایمان و با پیامبر اسلام گره خورده است. او نه تنها نیای رسول خدا، بلکه نماد شرافت و ایستادگی در تاریخ عرب و اسلام است؛ مردی که سپیدی مویش، نشانی از نور جاودانهای بود که در نسلهای پس از او، تا همیشه خواهد درخشید.
زهرا مرادقلی
#شبیه_الحمد
#عبدالمطلب
#به_قلم_خودم

بسمالله الرحمن الرحیم
برادر بزرگوار آقای زاکانی، خواهر گرامی خانم سلیمانی؛
شما هر دو در مسیر خدمت به مردم و انقلاب تلاشهای ارزشمندی داشتهاید. زحمات شهرداری در مدیریت شهری و اقدامات شورای شهر در پیگیری حقوق شهروندان، هر کدام بخشی از مسئولیت سنگین شماست و جای قدردانی دارد.
اختلاف نظر در اداره شهر طبیعی است، اما آنچه بیش از نتیجه بحثها اهمیت دارد، شیوه گفتوگو و نقد است. نقد باید با دلیل، منصفانه و در چارچوب احترام باشد؛ همانگونه که بزرگان دین و انقلاب به ما آموختهاند: اختلاف نظر همراه با برادری و خواهرانه، و نقد همراه با ادب.
به حامیان هر دو طرف نیز باید گفت: تعصب کور، نه به سود شهرداری است و نه به سود شورا. دفاع از یک فرد نباید به توهین به دیگری منجر شود. احترام به شخصیتها و خانوادههای شهدا، احترام به ارزشهای انقلاب است. نقد باید بر پایه منطق و شواهد باشد، نه بر اساس هیجان و تعصب.
بیایید همه با هم نشان دهیم که فرهنگ انقلابی یعنی قدردانی از تلاشها، گفتوگوی محترمانه، نقد منصفانه، و حفظ حرمت یکدیگر. این مسیر نه تنها به حل مشکلات شهری کمک میکند، بلکه الگویی برای جامعه خواهد بود.
زهرا مرادقلی
#به_قلم_خودم
#شهرداری
#شورای_شهر
#زاکانی
#نرجس_سلیمانی

پارادوکسهای شیرین مادری
سنگینی پلکهایم، تمنای خواب دارند،
اما صدای کودکانم، تمنای بیداری.
قهر ماهیچههای پاهایم خبر از مهمانی ناخوانده میدهد،
پاتوژنهایی که گویی دوباره دلتنگ ما شدهاند.
مادری، دشوارترین کار دنیاست،
و در همان حال، آسانترین.
زیباترین پارادوکس زندگی همین است:
سختیهایش را همه میدانند؛
بیخوابیهای بیپایان، بیماریهای ناگهانی،
غصههایی که بیوقفه بر دل مینشینند.
اما آسانیهایش، شیرینترین تجربهی جهاناند؛
بوییدن کودک، بوسیدنش،
در آغوش کشیدنش، بازی کردن با او،
شیرینی زبانش، و دوست داشتنش…
همه را با هم دوست دارم.
سختیِ بزرگتر، در تعارض نقشها و مسئولیتهاست؛
افکار و خیال من، مدام بر مدار تربیت میچرخند.
وقتی به بیرون خانه مینگرم،
جامعه را بسیار متفاوتتر از دوران کودکی خود میبینم.
نسلهای امروز در دنیایی سختتر از دیروز نفس میکشند؛
دنیایی پر از صداهای بلند اما بیمعنا،
پر از تصویرهای رنگین اما بیریشه.
و من، در میان این هیاهو،
با دستانی کوچک اما پر از عشق،
میکوشم کودکانم را به سمت نوری راهنمایی کنم
که روزگاری در کودکیام دیده بودم.
مادری، هنر ایستادن میان دو جهان است:
جهانِ درون خانه، پر از بوسه و بازی،
و جهانِ بیرون، پر از پرسش و تردید.
شاید همین تعارض، زیباترین حقیقت زندگی باشد؛
که در سختیها، آسانیها را بیشتر میچشیم،
و در آسانیها، سختیها را بهتر میفهمیم.
و شاید راز مادری همین باشد:
که در هر زمانه، با هر سختی و هر هیاهو،
باز هم بوییدن و بوسیدن کودک،
تمام جهان را آسان میکند.
مادری، نه فقط پرورش تن،
که پرورش روح در میان طوفانهاست.
و من، هرچند گاه خسته و نگران،
به امید فردایی روشن،
دستهای کوچکشان را میگیرم
و به سوی نوری میبرم
که هیچ زمانهای توان خاموش کردنش را ندارد.
زهرا مرادقلی
#به_قلم_خودم
#مادرانه

از غیرت تا زمدگی
در سال 1364، در خانهای آکنده از عطر ایمان، کودکی چشم به جهان گشود؛ کودکی که نامش محمود بود. هنوز زبانش به واژههای سادهی کودکی آشنا نشده بود که دلش با آیات قرآن پیوندی جاودانه یافت. صدای او در صفوف نماز جماعت، همچون نسیم سحرگاهی، آرامش را بر دلها مینشاند؛ مکبری کوچک، اما بزرگ در ایمان، که عشق به اهلبیت را چون چراغی فروزان در جان خویش روشن داشت.
محمود تنها در محراب و محفل مذهبی نمیدرخشید؛ در کار و زندگی نیز چشمهای جوشان از ابتکار و خلاقیت بود. دستانش مأمن نیازمندان، و قلبش سرشار از مهر و یاری. او هیئت «محبان رقیه» را بنیان نهاد تا عشق به اهلبیت در کوچههای کرج پژواک یابد و نسل جوان در سایه آن، به نور هدایت راه یابند.
اما تقدیر، صبحی از خرداد 1387، ورق دیگری از کتاب زندگی او را گشود؛ ورقی که با خون نوشته شد. محمود، در مسیر کارگاه خویش، با صحنهای روبهرو شد که غیرتش اجازه سکوت نمیداد. دختری و پسری در خودرویی با وضعی نامناسب نشسته بودند؛ او، ناصحی دلسوز، با زبان خیرخواهی آنان را به رعایت حرمتها فراخواند. اما این تذکر، به حادثهای تلخ انجامید؛ راننده بیاعتنا، با دنده عقب، او را گرفتار کرد و چندین متر بر زمین کشید، تا سرانجام ضربهای جانکاه بر سرش نشست و دیوار تقدیر، راه زندگیاش را به شهادت ختم کرد.
شاهدان، راننده را از فرار بازداشتند، اما محمود دیگر توان بازگشت نداشت. پیش از رسیدن به بیمارستان، جان به جانآفرین سپرد و به کاروان شهیدان پیوست.
پیکر جوانی که عشق اهلبیت را در دل داشت، بر دوش مردمی شهیدپرور روانه شد؛ از کوچههای کرج تا قطعه شهدای سرحدآباد، هر گام، زمزمهای از ایمان و اندوه بود. محمود، ناصحی دلسوز، که در راه امر به معروف جان داد، اکنون در خاک آرام گرفت، اما یادش در دلها زنده است.
🌱 و اینجا بود که ایثار او، به شکلی دیگر ادامه یافت. خانوادهاش، در اوج اندوه، رضایت دادند تا اعضای بدنش به بیماران نیازمند بخشیده شود؛ تا قلبی دوباره بتپد، چشمی دوباره ببیند، و نفسی دوباره در سینهای گرفتار جاری شود. این تصمیم بزرگ، مرگ را به پلی برای زندگی بدل کرد. محمود نه تنها در راه ایمان و امر به معروف جان داد، بلکه پس از شهادت نیز زندگی را به دیگران هدیه کرد.
اینگونه، نام او در کرج ماند و یادش در دلهای بسیجیان زنده شد؛ جوانی از منظریه، با دستانی خلاق و قلبی سرشار از ایمان، که هر صبح به کار میرفت و هر شب به عشق اهلبیت بازمیگشت. اما آن صبح خرداد، راهش به شهادت ختم شد؛ راهی که از تذکر آغاز شد و به دیوار خونین تقدیر رسید، و در نهایت با اهدای عضو، به تولدی دوباره برای دیگران انجامید.
محمود، شهیدی که زندگیاش سرود ایمان بود و شهادتش حماسهای جاودانه، اکنون در خاک آرام گرفته است، اما تپشهای قلبش در کالبدی دیگر ادامه دارد؛ و نگاهش در چشمان دیگری روشن مانده است.
زهرا مرادقلی
#شهید_امر_به_معروف
#شهید_محمود_توفیقیان
#اهدای_عضو
#امربه_معروف_نهی_از_منکر

کار باید برای رضای خداباشد
بسم الله الرحمن الرحیم
از حصار دنیا تا آغوش دعا
هرچه در پی واژهای دلنشین و جملهای زیبا گشتم، کلمات مرا یاری نکردند. هر سطر که نوشتم، عطش دلم را فرو ننشاند. دعای کمیل مرا فراخواند و من دریافتم که در برابر نور دعا، واژهها کمفروغاند. خوب میدانستم که زیباترین سخن، همان است که از دل اولیای خدا برخاسته و در زبان دعا جاری شده است. پس قلم را فرو نهادم و دل را به زمزمهی دعای کمیل سپردم؛ دعایی که جان را میشوید، امید را میرویاند و اشک را به سلاح بندگی بدل میسازد.
خدایا، گرفتاریهایم بزرگ و حال و روزم پریشان است. اعمالم اندک و ناتوان و بندهای دلبستگی مرا در حصار کشیدهاند. آرزوهای دور و دراز، مرا از سود حقیقی بازداشته و دنیا با فریبهایش و نفس با خطاهایش گمراهم کرده است.
پروردگارا، با نهایت فروتنی از تو میخواهم بر من آسان بگیری، بر حالم رحم کنی، مرا به قسمت مقدر خود راضی سازی و در همه حال آرام و متواضع بداری.
ای خدای زودرضا، ببخش بندهای را که جز دعا و تضرع چیزی در دست ندارد.
رحم کن بر کسی که سرمایهاش تنها امید به توست و سلاحش اشک و گریه.
و در پایان، ای خدای مهربان، باران رحمتت را بر این سرزمین بباران؛ تا دلها تازه شود، زمین جان بگیرد و زندگی مردم سرشار از برکت گردد.
ز.مرادقلی
#به_قلم_خودم
#رها_نویسی
#آزاد_نویسی
#هر_دل_نوری
