شب جمعه است… شبی که دلها بیقرارند و اشکها بیامان،
شبی که هر آه، نام تو را فریاد میزند و هر تپش قلب، به کوی تو پر میکشد.
ای صاحبالزمان، ای امید بیپایان،
انتظار، استخوان جان را میشکند و غربت، سایهای سنگین بر دلها میافکند.
اما شیرینی بندگی در سایه نامت، این زخم را به چراغی از عشق بدل میسازد.
چه شبی است این شب جمعه؛
آسمان با زمزمهی «یا مهدی» میلرزد،
زمین در اشتیاق دیدار تو میسوزد،
و دلهای خسته، در سوز و شوق، به تو سلام میدهند.
ای آقاحان، عمر کوتاه ما توان این همه انتظار را ندارد،
اما عشق به تو، آتشی است که خاموشی نمیپذیرد،
سرمایهای جاودانه است که جان را زنده نگاه میدارد.
به پهلو شکستهی مادر قسم،
خودت دست به دعا بردار،
که از ما خیری برنمیآید…
جز اشک، جز آه، جز تمنای دیدار تو.
#به_قلم_خودم
#رها_نویسی
واقعا به چه قیمتی ؟!
امسال ایشون متاسفانه زیاد به چشم میخورد
اللهم عجل لولیک الفرج
21 آبان
شهید حسن طهرانیمقدم، خورشیدی است که هیچگاه در افق ایران غروب نخواهد کرد؛ مردی که نه تنها فرماندهای بزرگ، بلکه آفرینندهی حماسهای جاودانه بود. او با ایمان راسخ و اندیشهای روشن، دیوارهای ناتوانی را درهم شکست و برای وطن، افقهای تازهای از عزت و اقتدار گشود.
نامش، همواره با شجاعت و عشق گره خورده است؛ عشقی که از جان گذشت تا ایران بماند، تا نسلهای آینده در سایهی امنیت و سربلندی نفس بکشند. دستان خستهاش، سنگ بنای استقلال را بنا نهاد و خون پاکش، چراغی شد برای فرداهای روشن این سرزمین.
طهرانیمقدم تنها یک شهید نیست؛ او روحی جاودانه است که در هر ضربان قلب ایرانیان میتپد. هر بار که نامش بر زبان جاری میشود، غرور و اشک در هم میآمیزند؛ غرور از عظمت راهی که پیمود و اشک از دلتنگی برای مردی که رفت تا ما بمانیم.
یاد او، همچون فانوسی در تاریکی، مسیر را نشان میدهد؛ مسیری که به ما میآموزد:
- برای وطن باید ایستاد.
- برای ایمان باید جنگید.
- برای آینده باید جان داد.
پدر موشکی ایران، روحتان شاد و نامتان جاودان باد. سالها پیش، آوازهی بزرگی و پاکسرشتیتان را از زبان سردار دلها، شهید حاج قاسم سلیمانی شنیده بودم؛ رفاقتی که با عشق و ارادت روایت میشد و در جانم نشانهای از عظمت شما بر جای گذاشت.
شما همیشه برایم محترم و تحسینبرانگیز بودید؛ اما در هنگامهی وعدههای صادق، درخشانتر و ارزشمندتر جلوه کردید. امروز، پس از جنگ تحمیلی دوازدهروزهی امسال، بسیاری از مردم با گوشت و خون خود اهمیت این صنعت را لمس کردند و بزرگی کارتان برایشان آشکارتر شد.
این آسودگی، آزادی و امنیتی که امروز در سایهاش زندگی میکنیم، مدیون ایثار و فداکاری شما و یاران پاکسرشتتان است. چه نیکوست که مردانی چون شما، زبان امروز را بهخوبی میدانستند؛ زبانی که نه در کلمات، بلکه در قدرت و اقتدار معنا مییابد. زبان امروز، زبان بازدارندگی، عزت و غرور ملی است.
یادتان گرامی، نامتان بلندآوازه، و روحتان تا همیشه شاد و قرین رحمت الهی باد.
#به_قلم_خودم
#رهانویسی
#آزاد_نویسی
هستهای چه گلی به سر ما زده؟!
#زیباکلام
#زادبار
21 آبان
شهید حسن طهرانیمقدم، خورشیدی است که هیچگاه در افق ایران غروب نخواهد کرد؛ مردی که نه تنها فرماندهای بزرگ، بلکه آفرینندهی حماسهای جاودانه بود. او با ایمان راسخ و اندیشهای روشن، دیوارهای ناتوانی را درهم شکست و برای وطن، افقهای تازهای از عزت و اقتدار گشود.
نامش، همواره با شجاعت و عشق گره خورده است؛ عشقی که از جان گذشت تا ایران بماند، تا نسلهای آینده در سایهی امنیت و سربلندی نفس بکشند. دستان خستهاش، سنگ بنای استقلال را بنا نهاد و خون پاکش، چراغی شد برای فرداهای روشن این سرزمین.
طهرانیمقدم تنها یک شهید نیست؛ او روحی جاودانه است که در هر ضربان قلب ایرانیان میتپد. هر بار که نامش بر زبان جاری میشود، غرور و اشک در هم میآمیزند؛ غرور از عظمت راهی که پیمود و اشک از دلتنگی برای مردی که رفت تا ما بمانیم.
یاد او، همچون فانوسی در تاریکی، مسیر را نشان میدهد؛ مسیری که به ما میآموزد:
- برای وطن باید ایستاد.
- برای ایمان باید جنگید.
- برای آینده باید جان داد.
پدر موشکی ایران، روحتان شاد و نامتان جاودان باد. سالها پیش، آوازهی بزرگی و پاکسرشتیتان را از زبان سردار دلها، شهید حاج قاسم سلیمانی شنیده بودم؛ رفاقتی که با عشق و ارادت روایت میشد و در جانم نشانهای از عظمت شما بر جای گذاشت.
شما همیشه برایم محترم و تحسینبرانگیز بودید؛ اما در هنگامهی وعدههای صادق، درخشانتر و ارزشمندتر جلوه کردید. امروز، پس از جنگ تحمیلی دوازدهروزهی امسال، بسیاری از مردم با گوشت و خون خود اهمیت این صنعت را لمس کردند و بزرگی کارتان برایشان آشکارتر شد.
این آسودگی، آزادی و امنیتی که امروز در سایهاش زندگی میکنیم، مدیون ایثار و فداکاری شما و یاران پاکسرشتتان است. چه نیکوست که مردانی چون شما، زبان امروز را بهخوبی میدانستند؛ زبانی که نه در کلمات، بلکه در قدرت و اقتدار معنا مییابد. زبان امروز، زبان بازدارندگی، عزت و غرور ملی است.
یادتان گرامی، نامتان بلندآوازه، و روحتان تا همیشه شاد و قرین رحمت الهی باد.
#به_قلم_خودم
#رهانویسی
#آزاد_نویسی
چای و انسولین
به خانهی اقوام قدم گذاشتیم؛ فضایی گرم و صمیمی که بوی چای تازهدم و شیرینی در آن پیچیده بود. در گوشهی اتاق، پیرزنی نشسته بود؛ با چین و چروکهایی که هر خطش قصهای از فراز و نشیبهای زندگی را روایت میکرد. مهربان و آرام، از اقوام دورشان بود؛ زنی که روزیاش ازدواج نشده و اکنون در آستانهی پیری، روزگارش را بیشتر در تنهایی و رفتوآمد به خانهی خویشاوندان میگذراند. لبخندهایش زیبا و زبانش دلنشین بود؛ از روزگار سخت و شیرینش میگفت، با لبخندی که گاه تلختر از زهر مینمود و چشمان پرمهرش را پر از دانههای مروارید میکرد.
در همان لحظه، النا، دخترک شیرینزبان میزبان، با سینی چای و شیرینی وارد شد. پیرزن مهربان که حالا نامش را میدانستم فاطمه خاتون خانم با دیدن النا شروع به تعریف و تمجید کرد. در حالی که خرما و شیرینی را همراه با چای میخورد، النا بیخبر از بیماری دیابت او، سرگرم گفتوگو بود. همسرم که رفتار فاطمه خاتون را کمی شیطنتآمیز دید، با لبخندی گفت:
«فاطمه خاتون خانم، مادر من، شما قند ندارید خدای ناکرده؟»
پیرزن لب ورچید و با لحنی ساده پاسخ داد:
«من که چیزی نخوردم پسرجان.»
در همین هنگام، میزبان مهربان ــ فاطمه خانم ــ با صدایی لرزان النا را صدا زد:
«النا مامان، مگر نگفتم حواست باشد؟ فاطمه خاتون دیابت دارند!»
با دلخوری خود را به نشیمنگاه رساند و رو به دخترش گفت:
«برو دستگاه قند و فشار را بیاور.»
سپس با لحنی عتابآلود و دلخور، رو به فاطمه خاتون کرد:
«دورتان بگردم، از ما سیر شدی که قصد خودکشی داری؟ نخور مادر من!»
سکوتی سنگین بر اتاق سایه انداخت. صدای باز شدن جعبهی انسولین در فضا پیچید؛ نگاهها سنگین شد، لبخندها خاموش گشت.
دیابت، این قاتل خاموش، بار دیگر حضورش را به یاد همه آورد.
ز.مرادقلی
#به_قلم_خودم
#رها_نویسی
#آزاد_نویسی
