دلم برات تنگ شده
درد هرگز ندیدنت منو میکشه پدر
بیا و تنهاییم رو پر کن
مثل اونوقت ها
که از غرور داشتنت
به همه فخر میفروختم
بابایی نازنینم
یه عمر وحشت از دست دادنت خواب راحت رو ازم گرفته بود
حالا که نیستی غم از دست دادنت……….
بازهم تکرار غم بی پدری…………….
مهربانم
میدانی چقدر تلخ رهايم كردي؟
وقتي ميرفتي به حال امروز عروس پاييزيت هم فكر كردي؟
پس رسم خداحافظی ؟؟
حرفی ،پیامی ، سخنی، ؟؟؟؟؟
هیچ ؟؟؟
کاش آخرین باری که به دیدنت آمده بودم
دستان زحمت کش و مهربانت را
که یادآور دستان مهربان پدرم بود به نشانه
وداع آخر برایم تکان داده بودی ….
پدرجان:
ميخواهم فراموش كنم روزهاي پردرد زندگي را
ميخواهم از ياد ببرم چگونه رفتنت را
من بعد از تو از تمام درسهاي زندگي بيزارم
آخر نميداني چه ظالمانه به من آموخت که بی تو نفس بكشم
آموخت كه بعد از تو راه بروم
بخندم تماشا كنم و هروقت
چيزي بر قلبم سنگيني كرد نفسي بكشم عميق…
و شايد چند قطره اشك بريزم…
من خسته ام مهربان….
دلم خواب ميخواهد
خوابي عميق …بدون درد…. و پر از تو….
نميدانم چقدر بايد بگذرد تا آرام تر شوم …
یک چيز را ميداني ؟…
توی همین چهار پنج روزی که گذشت
حس کردم هر روز كه ميگذرد من
به درد نبودنت آگاه تر ميشوم
برايم دعا كن نازنين
دعا کن روح آشفته ام با مرور خاطرات بودنت آشفته تر نگردد
دعا کن از این به بعد صدای زنگ درخانه وجودم را نلرزاند
دعا کن دیدن استکان چای کوچک مخصوص خودت جگرم را نسوزاند
دعا کن دیدن جالی خالیت زیر پایم را خالی نکند…..
دعا کن خوب باشم
خوب واقعی ………
همان خوبی که از زبان خیلیها واز قول تو شنیدم
و میدانی که لیاقتش را نداشتم ….
مهربان خدا:
پدران عزیزم را به دست تو سپردم
تو بهترین یارویاوری
تو غفارالذنوبی
تو رحمان و رحیمی
روح پاکشان را قرین لطف و رحمت واسعه خودت بگردان
*****
شادی روح شان الفاتحه مع الصلوات
رفتی…
به همین سادگی…
ما ماندیم و حجم بزرگی از ماتم های تلنبار شده در دل…
ما ماندیم و همه آن حسرت هایی که تنها با یک در آغوش کشیدن می ریخت.
ما ماندیم و جای خالی کوچکی که بزرگواری پدری چون تو را به یادمان می آورد.
ما ماندیم و یک اندوه بزرگ.. که ذره ذره اشک هایمان نه تنها این آتش را فرو نمی نشاند؛
که سر بر می آوردش..
کاش می دانستم جمعه ای که دستت را به نشان خداحافظی فشردم آخرین بار است که دستانت را گرم
حس می کنم…
کاش می دانستم تنها سه شب دیگر کنارت می آیم و دستانت را – و این بار سرد- به دست می گیرم…
کاش این پرده ها نبود تا بار دیگر با سینه ای که نفس دارد در آغوش بکشمت و ببوسمت…
کاش می دانستم بار دیگر که می بینمت ؛ تو نمی بینی ام…
نگاه تو را مرگ می رباید…
کاش نبودم آن شب که چشمان از مرگ سرشارت را بر هم بگذارم…
با همین دستهایی که سه شب پیشترش خود تو فشرده بودیشان…
کاش نبودم آن وقت که پیکرت را بر میداشتم… کاش..کاش… کاش
تو خود می دانی چقدر سختم بود و پیر شدم تا بخزم میان بستر آخرت؛
به پهلو بخوابانمت و شانه ات را تکان دهم.. تا تلقینت دهم… تا… تا .. یادت هست پدر؟
تو همانی بودی که با یک تکان بیدار می شدی…
چقدر تکانت دادم و صدایت در نیامد…
که صدای استخوانهایت را جایش شنیدم…
حیف شدی پدر..حیف شدی…
و من اینجا اکنون میان تنهایی خویش نشسته ام مات و مبهوت…
انگار نه انگار تنهایم گذاشتی و رفتی…
آرام آرام گرفته ای میان بسترت…
من ماندم و غم بزرگ بی پدری
از درد باید بنویسم یا از غم؟!
از دستان خالی باید بنویسم یا از قلبی شکسته یا از چشمان گریان خسته؟!
دستانی که هیچ همراهی ندارند،دستانی که فقط خودشان یکدیگر را نوازش
میکنند و خود را درآغوش می کشند…
قلبی شکسته که پر از غم و اندوه است،همنشینی ندارند و آنقدر شکستند تا
خورد شدند…
چشمانی که در سوی انتظارپدر،نا توان شده اند؛چشمانی که انتظار برگشتن
پدرش را کشیده تا…
از کدام باید بنویسم؟هر کدام درد است و غم…از هر سویشان درد دارند…
خدایا می دانم وقت امتحان تمام نشده است اما من می خواهم زودتر
برگه ام را بدهم…
تو ای امید زندگی که رفته ای به قهر و ناز
بیا به خانه ام ببین از آن زمان که رفته ای
نشسته ام به انتظار
بانتظار لحظه ای که بانگ گامهای تو
سکوت خانه مرا چو رفته ها بهم زند
که تا سحر به صد امید ز خنده های گرم تو
دو چشم بسته وا کنم سپیده را صدا کنم
نمیدانم چرا رفتی
نمیدانم چرا !! شاید خطا کردم
و تو … بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمیدانم کجا ؟! تا کی ؟! برای چه ؟!
ولی رفتی …
و بعد از رفتنت باران چه معصومانه میبارید
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمیداشت
تمام بالهایش غرق اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود
و بعد از رفتن تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
و من بی تو هزاران بار در لحظه خواهم مرد …