یوسف رحیمی
07 مرداد 1395 توسط آشنا
وقت است که از چهرهی خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شبهای جدایی»
اسپندم و در تاب و تب از آتش هجران
«چون عودم و از سوختنم نیست رهایی»
«من در قفس بال و پر خویش اسیرم»
ای کاش تو یکبار به بالین من آیی
در بندهنوازی و بزرگی تو شک نیست
من خوب نیاموختم آداب گدایی
عمریست که ما منتظر آمدنت، نه
تو منتظر لحظهی برگشتن مایی
میخواستم از ماتم دل با تو بگویم
از یاد رود ماتم و دل چون تو بیایی
امشب شدهای زائر آن تربت پنهان؟
یا زائر دلسوختهی کربوبلایی
ای پرسشِ بیپاسخِ هر جمعهی عشّاق
آقا تو کجایی؟ تو کجایی؟ تو کجایی؟