• فهرست مطالب 
  • تماس  

اگه مردم حلالمون نکنن چی؟

04 شهریور 1395 توسط آشنا

شهید مصطفی چمران

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

موسسه جبل عامل در لبنان مخصوص پسر ها ومدینه الزهرا مخصوص دختر های یتیم شیعه بود، از چند ساله تا 16 - 17 ساله. مجتمعی بود فرهنگی که هم مدرسه بود وهم خوابگاه . دکتر چمران محبوبیّت خاصی در بین آنها داشت.

یک بار با بی سیم خبر دادند که دکتر دارد برای دیدنتان با ماشین به مدینه الزهرا می آید . به محض شنیدن این مطلب بچه ها ومسئولان مجتمع رفتند و با اسلحه اتوبانی را که از بیروت به سمت دریا می رفت رو بستند .

دکتر که از دور آمد و دید راه بسته است تعجب کرد و پرسید : مگه اتفاقی تو مدینه الزهرا افتاده ؟! چرا ماشین های مردم معطلند؟! او بلا فاصله خود را به افراد مسلح رساند وگفت : چرا اتوبان را بستین؟! کی قراره به این جا بیاد؟ وقتی جواب شنید به احترام شما اتوبان را بستیم ، هر دو دستش را بلند کرد و بر سر خود زد و گفت : وای بر من وای بر من ! اگر مردم حلالمون نکنن چی؟ بچه ها با تعجب پرسیند :مگه اشتباهی از ما سر زده ؟ دکتر گفت: برای همین چند دقیقه ای که به خاطر من از عمرشون تلف شده فردا باید جوابگو باشیم وبعد دوباره گفت :وای برتو مصطفی باید از تک تکشون حلالیّت بطلبیم او به سراغ ماشین ها رفت سرش را از شیشه تک تک ماشین ها داخل می کرد ومی گفت آقا منو حلال کنید؛این بچه های منو حلال کنید ، نفهمیدن اشتباه کردن ؛

[ خاطراتی از شهید دکتر مصطفی چمران ، سیده هیام عطفی ، کتاب چمران مظلوم بود به کوشش علی اکبری ، چاپ هفتم ،زمستان 93 ، ص 11 ]

..

 نظر دهید »

به این زودی...

04 شهریور 1395 توسط آشنا

/شهید رجایی

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

در روزهای اول نخست وزیری، آقای رجایی مرا خواست و حكمی به من داد كه طبق آن باید كلیه ی اموال مازاد دولت را شناسایی و از سطح مراكز دولتی جمع آوری می كردم. با حكمی كه از او داشتم به تك تك وزارتخانه ها می رفتم و اموال مازاد و تشریفاتی را جمع می كردم؛ فقط از وزارت خارجه 7 كامیون فرش خارج كردیم.

كلیه این اموال را می فروختیم و به حساب 100 امام – كه مخصوص خانه سازی برای محرومین بود – واریز می كردیم. ایشان حتی به من گفت: لوستر بزرگ وسط مجلس را هم جمع كن و بفروش. اتفاق جالبی كه افتاد این بود كه وقتی به سراغ اطاق آقای وزیر خارجه رفتیم، در اطاق بسته بود. بعد از دو سه بار مراجعه، مسئول دفترش گفت: نمی شود، شما می خواهید فرش اطاق آقای وزیر را هم جمع كنید! وقتی مطلب را به آقای رجایی گفتم، شخصاً به آقای وزیر تلفن كرد و گفت: آقای وزیر تو تازه آمده ای وزیر شده ای، به این زودی به فرش علاقه پیدا كرده ای! او هم گفت: نه، من وزارتخانه نبودم، بگویید بیایند و جمع كنند. ما هم رفتیم و فرش اطاق وزیر را جمع كردیم و بردیم. ایشان می گفت: اول از خود نخست وزیری شروع كنید. در زیرزمین های نخست وزیری تمام جام های نقره سازمان تربیت بدنی و دهنه اسب شاه – كه 43 تكه طلا روی آن بود – را جمع كردیم و فروختیم و به حساب 100 امام واریز كردیم.

[برگرفته از كتاب خواندنی هایی از زندگی یك رئیس جمهور-محمد عابدی]

…

 نظر دهید »

حرام است حرام

04 شهریور 1395 توسط آشنا

شهید حسن آقاسی زاده شعرباف

بسم الله الرحیم الرحیم

 

نگذاشت تالار بگیریم ،ما هم تمام مجالس را در منزل گرفتیم.

خا نمها دور تا دور نشسته بودند و طبق رسم ،داماد باید می آمد کنار عروس می نشست تا هدایا ی خانواده ها تقدیمشان شود.

گفتم:مادر جان !عروسی است همه منتظر هستند چرا نمی آیی؟ اگر نییایی فکر می کنند عیبی داری !!

گفت : نه هر فکری می خواهند بکنند از نظر اسلام درست نیست جایی بروم که این همه خانم آنجا جمع هستند.

کنترل نگاه ها در این شرایط سخت است سخت!!!

منبع:. شهاب ص۶۷
امام على علیه السلام :

مَنْ غَضَّ طَرْفَهُ اَراحَ قَلْبَهُ؛

هر كس چشم خود را [از نامحرم] فرو بندد، قلبش راحت مى ‏شود.

تصنیف غررالحکم و دررالکلم ص 260 ، ح 5555

….

 نظر دهید »

کرامت بانو

04 شهریور 1395 توسط آشنا


کرامت حضرت معصومه (علیها السلام)نسبت به جوان نخجوانی
حضرت آیت الله مكارم شیرازی می‌فرمود: «بعد از فروپاشی شوروی و آزاد شدن جمهوری‌های مسلمان نشین، مردم شیعه نخجوان تقاضا كردند كه عده‌ای از جوانان خود را به حوزه علمیه قم بفرستند تا برای تبلیغ در آن منطقه تربیت شوند.
مقدمات كار فراهم شد و استقبال عجیبی از این امر به عمل آمد. از بین سیصد نفر داوطلب، پنجاه نفری كه معدل بالایی داشتند و جامع‌ترین آن‌ها بودند برای اعزام به حوزه علمیه انتخاب شدند. در این میان جوانی كه با داشتن معدل بالا، به سبب اشكالی كه در یكی از چشمانش وجود داشت، انتخاب نشده بود، با اصرار فراوان پدر ایشان، مسؤول مربوطه ناچار از قبول ایشان شد. ولی هنگام فیلمبرداری از مراسم بدرقه از كاروان علمی، مسؤول فیلمبرداری دوربین را روی چشم معیوب این جوان متمركز كرده و تصویر برجسته‌ای از آن را به نمایش می‌گذارد. جوان با دیدن این منظره بسیار ناراحت و دل شكسته می‌شود. وقتی كاروان به قم رسید و در مدرسه مربوطه ساكن شدند، این جوان به حرم مشرف شده و با اخلاص تمام متوسل به حضرت می‌شود و در همان حال خوابش می‌برد. در خواب عوالمی را مشاهده كرده و بعد از بیداری می‌بیند چشمش سالم و بی عیب است.
او بعد از شفا گرفتن به مدرسه بر می‌گردد. دوستان او با مشاهده این كرامت و امر معجزه آسا، دسته جمعی به حرم حضرت معصومه علیها السلام مشرف شده و ساعت‌ها مشغول دعا و توسل می‌شوند. وقتی این خبر به نخجوان می‌رسد، آن‌ها مصرانه خواهان این می‌شوند كه این جوان بعد از شفا یافتن و سلامتی چشمش به آن جا برگردد كه باعث بیداری و هدایت دیگران و استحكام عقیده مسلمین گردد.»

فروغی از كوثر، ص 57.

..

 نظر دهید »

شعر سید محمدمهدی شفیعی

03 شهریور 1395 توسط آشنا

کوه باشی، سیل یا باران … چه فرقی می‎‌‌کند؟
سرو باشی، باد یا توفان … چه فرقی می‎‌‌کند؟

مرزها سهم زمینند و تو سهم آسمان
آسمانِ شام یا ایران چه فرقی می‎‌‌کند؟

قفل باید بشکند باید قفس را بشکنیم
حصرِ الزهرا و آبادان چه فرقی می‌‎‌کند؟

مرز ما عشق است، هرجا اوست آنجا خاک ماست
سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی می‌‎‌کند؟

هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست
بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی می‌‎‌کند؟

شعله در شعله تن ققنوس می‎سوزد ولی
لحظۀ آغاز با پایان چه فرقی می‌‏‎‎کند؟

…

 نظر دهید »

شب عروسی

03 شهریور 1395 توسط آشنا

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

 

سبط الشيخ نقل كردند : كه يكي از شيوخ عرب كه رييس قبيله اطراف بغداد بود تصميم مي گيرد براي ازدواج پسرش دختري از بستگانش را خواستگاري نمايند ، و رسم آنها چنين بود كه در يك شب مجلس عقد و زفاف را انجام مي دادند .
در شب معين وسايل پذيرايي و اطعام و جشن را مهيا نمودند ، و مرجع تقليد عرب حاج شيخ مهدي خالصي را هم براي انجام عقد دعوت كردند . سپس عده اي از جوانان به دنبال داماد مي روند تا او را با تشريفات مخصوص ، براي مجلس عقد بياورند . در راه طبق مرسوم تير هوايي مي انداختند ، در اين بين ، جوان سيدي تفنگ پر بدست ، تيرش سهوا خالي مي شود و به سينه داماد مي خورد و داماد كشته مي گردد .
سيد جوان فرار مي كند ، جريان را به پدر مي گويند ، مرحوم شيخ مهدي خالصي ، پدر را امر به صبر مي كند و مي فرمايد : آيا مي داني رسول خدا بر همه ما حق بسيار بزرگي دارد و همه ما نيازمند شفاعت او هستيم ، اين جوان عمدا چنين نكرد ، بلكه به قضا و قدر تيرش به فرزندت رسيده و او از دنيا رفته است ، اين سيد را بخاطر جدش عفو كن و در اين مصيبت صبر نما تا خدا صابرين را به تو بدهد . !
پدر داماد از اندرزهاي شيخ ساكت مي شود و فكر مي كند و سپس مي گويد : اينهمه ميهمان داريم مجلس عيش مبدل به عزا شده براي تكميل حق پيامبر آن جوان سيد را بياوريد و بجاي پسرم دختر را براي او عقد نماييد و به حجله ببريد .
شيخ او را تحسين مي كند؛ بعد بدنبال سيد مي روند و مي گويند قصد دارند به جاي پسر رييس قبيله دختر را برايت عقد كنند . او باور نمي كند ، خيال مي كند مي خواهند به اين بهانه او را ببرند و بكشند .
در همان شب شيخ دختر را براي سيد جوان قاتل عقد و مجلس تشكيل مي دهند ، فردا هم جنازه پسر را دفن مي كنند

 

داستانهاي شگفت ص 255

 

…

 نظر دهید »

شهید

03 شهریور 1395 توسط آشنا

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد.خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم
… سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد
پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید…

منبع:کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه

…

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 29
  • 30
  • 31
  • ...
  • 32
  • ...
  • 33
  • 34
  • 35
  • ...
  • 36
  • ...
  • 37
  • 38
  • 39
  • ...
  • 78

شب های بی ستاره

Random photo

img-20151208-wa0012.jpgimg-20151208-wa0012.jpg

پخش حرم

آیه قرآن تصادفی

اوقات شرعی

اوقات شرعی

قرآن

آیه قرآن تصادفی
  • تماس