آرامش طوفانی یک پدر
آرامش طوفانی یک پدر
باران بیوقفه بر شیشهها میکوبید؛ خیابان پر از بوقهای ممتد و صدای موتورهایی بود که انگار میخواستند دیوارهای خانه را بشکافند. قبضهای روی میز، مثل سنگهای سنگین، یکییکی یادآور بار زندگی بودند.
پدر، با دستانی ترکخورده از کار روزانه، روی صندلی نشست. شانههایش خمیده بود، اما نگاهش هنوز محکم. دفتر مشق پسرک روی میز افتاده بود؛ خطهای کج و بیحوصلهاش، آینهی دل خستهی کودک بود. در دلش آشوبی میغرید؛ کوهی بود که ترک برداشته، اما هنوز ایستاده.
پنجره را باز کرد. هوای بارانی، سرد و تیز، به ریههایش هجوم آورد. نفس عمیقی کشید؛ انگار خدا خودش آمده بود تا غبار خستگی را از جانش بشوید. در همان لحظه، دختر کوچکش با موهای خیس از بازی، بیهوا به آغوشش پناه آورد. گرمای تن کودک، مثل چراغی در دل تاریکی، آرامش را در وجودش روشن کرد.
باران همچنان میکوبید، خیابان همچنان پرهیاهو بود، اما در ذهن پرمشغلهاش و دل پر از استرس و آشوبش، لحظهای روشن شد؛ لحظهای که فهمید آرامش یک پدر، در نبود مشکلات نیست، در توانِ ایستادن میان طوفان است. تو ـ پدر خستهای که میخوانی ـ آرامش را نه در سکوت بیرون، بلکه در آغوشی مییابی که هنوز پناه میدهد.
لبهایش آرام زمزمه کردند:
«رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی وَ یَسِّرْ لِی أَمْرِی…»
و آن زمزمه، مثل نخ باریکی از نور، میان تاریکیهای زندگی کشیده شد.
زهرا مرادقلی
#داستانواره
#پدر
