تلفن خدا ، صدای ربنا
وقتی ربنا زنگ میزند
در آشپزخانه بودم. صدای خرد شدن پیازها با خندههای دخترانم درهم آمیخته بود. ناگهان گوشی، صدای ربّنا را پخش کرد؛ همان نوای آشنا که پیش از اذان، دل را نرم میکند. دست از کار کشیدم. پیاز نیمهراه را در دیگ رها کردم، سر دیگ را بستم، گاز را خاموش کردم و دستانم را شستم.
دخترک بزرگم با تعجب پرسید: مامان، چرا گاز رو خاموش کردی؟ غذا درست نمیکنی؟
لبخند زدم و گفتم: جانم، گوش بده… صدای چی میاد؟
گوش سپرد و گفت: صدا گوشیته، دعا میخونه.
گفتم: آفرین. این یعنی وقت نمازه. باید وضو بگیرم و برم نماز بخونم.
با کودکانهترین منطقش گفت: خب بعد برو نماز.
خم شدم، نگاهش کردم و پرسیدم: اگر الان گاز رو روشن کنم و خاله زنگ بزنه، چیکار کنم؟
بیتامل و درنگ جواب داد: آخ جون خب جواب بده، بعد بده منم حرف بزنم.
دستم را روی شانهاش گذاشتم و آرام گفتم: نه دیگه گلم… خدا داره زنگ میزنه. خدا که شما دو تا بهشت رو به من داده و من خیلی خیلی به خاطر وجود شما خوشبخت و سعادتمندم. به نظرت درست باشه تلفن خدا رو جواب ندم، ولی تلفن خاله رو جواب بدم؟
چشمانش برق زد. سکوت کرد، اما همان سکوت، هزار کلمه بود.
در حال مقدمات نماز با خود میاندیشیدم که کودکان بیش از آنکه به حرفهای ما گوش دهند، به رفتارمان چشم میدوزند. آن لحظهی ساده در آشپزخانه، برای دخترم درسی شد که هیچ خطابهای نمیتوانست بیاموزد: نماز یعنی اولویت، یعنی پاسخ به دعوت خدا پیش از هر تماس دیگر.
به راستی که والدین وقتی در عمل نشان میدهند که ارزشها بر همهچیز مقدماند، فرزندان بیآنکه بفهمند، همان ارزشها را در جان خود میکارند. درست مثل نهالی خاموش که روزی در دل ما کاشته شد و حالا در دل نسل بعدی جوانه میزند.
زهرا مرادقلی
#به_قلم_خودم
#مادرانگی
#روزنوشت📝
