کودکی که خورشید شد
کودکی که خورشید شد
در مدینه، آسمان همچون جامی نیلگون بر سر زمین خم شده بود و نسیم، خبر تولدی را در کوچهها میپراکند. خانه امام رضا (علیه السلام) آکنده از نور بود؛ نوری که نه از چراغ، که از دل آسمان فرو میریخت.
در دهم رجب، کودکی چشم گشود؛ کودکی که هنوز زبانش به شیرینی مادر آشنا نشده بود، اما لبهایش به شهادت گشود:
«أشهد أن لا إله إلا الله…»
مردم حیران شدند؛ چگونه نوزادی چنین سخن میگوید؟
امام رضا (علیه السلام) با لبخندی که چون سپیده صبح دلها را روشن میکرد، فرمود: «شگفتیهای او از این بیشتر خواهد بود.»
سالها گذشت. کودک، قامتش چون سرو بالا گرفت، اما هنوز سنش به ده نرسیده بود. دشمنان گفتند: «چگونه خردسالی میتواند امام باشد؟» او، با کلامی که چون باران بر کویر دلها میبارید، پاسخ داد: «وَآتَینَاهُ الحُکمَ صَبِیّاً»؛ همانگونه که خداوند یحیی را در کودکی به نبوت رساند.
مجالس بغداد، شاهد بود که چگونه این جوان، با انگشتان نورانیاش پردههای جهل را میدرید. قاضیان و فقیهان، در برابر استدلالهایش چون شمعی در برابر خورشید خاموش میشدند. مردم، در نگاهش نه کودک، که دریای بیکران دانش را میدیدند.
اما کینه، همچون خنجری در تاریکی کمین کرده بود. معتصم، با زهر، گل جوانی را پرپر کرد. مدینه، در سوگ نشست؛ سوگی که هنوز در دل تاریخ میتپد.
پیکر پاکش را در کنار جدش، امام موسی کاظم (علیه السلام)، به خاک سپردند. از آن روز، کاظمین نه تنها شهری در بغداد، که آسمانی بر زمین شد؛ آسمانی که هر زائر، ستارهای از امید در آن میجوید.
زهرا مرادقلی
#,میلاد_امام_جواد علیه السلام
#کوتاه_نوشت
#به_قلم_خودم