بابایی
رفتی…
به همین سادگی…
ما ماندیم و حجم بزرگی از ماتم های تلنبار شده در دل…
ما ماندیم و همه آن حسرت هایی که تنها با یک در آغوش کشیدن می ریخت.
ما ماندیم و جای خالی کوچکی که بزرگواری پدری چون تو را به یادمان می آورد.
ما ماندیم و یک اندوه بزرگ.. که ذره ذره اشک هایمان نه تنها این آتش را فرو نمی نشاند؛
که سر بر می آوردش..
کاش می دانستم جمعه ای که دستت را به نشان خداحافظی فشردم آخرین بار است که دستانت را گرم
حس می کنم…
کاش می دانستم تنها سه شب دیگر کنارت می آیم و دستانت را – و این بار سرد- به دست می گیرم…
کاش این پرده ها نبود تا بار دیگر با سینه ای که نفس دارد در آغوش بکشمت و ببوسمت…
کاش می دانستم بار دیگر که می بینمت ؛ تو نمی بینی ام…
نگاه تو را مرگ می رباید…
کاش نبودم آن شب که چشمان از مرگ سرشارت را بر هم بگذارم…
با همین دستهایی که سه شب پیشترش خود تو فشرده بودیشان…
کاش نبودم آن وقت که پیکرت را بر میداشتم… کاش..کاش… کاش
تو خود می دانی چقدر سختم بود و پیر شدم تا بخزم میان بستر آخرت؛
به پهلو بخوابانمت و شانه ات را تکان دهم.. تا تلقینت دهم… تا… تا .. یادت هست پدر؟
تو همانی بودی که با یک تکان بیدار می شدی…
چقدر تکانت دادم و صدایت در نیامد…
که صدای استخوانهایت را جایش شنیدم…
حیف شدی پدر..حیف شدی…
و من اینجا اکنون میان تنهایی خویش نشسته ام مات و مبهوت…
انگار نه انگار تنهایم گذاشتی و رفتی…
آرام آرام گرفته ای میان بسترت…
من ماندم و غم بزرگ بی پدری