حکایت حلالیت و حرمت حفظ آبرو
حکایتِ «حلالیّت» و حرمتِ آبرو
آن طور که شاعر گفته، چقدر این زندگی پر است از لحظاتی که «نمیشود که نمیشود که نمیشود…» و این بار، نوبتِ نشدن بخشش بود.
امروز یکی از همان بندگان خوب خدا زنگ زد. عازم سفر به مشهد بود؛ با شرم و محبت گفت: «حلالم کنید، حالا قسمتم شده… میخواهم سبکبال بروم. حرف شما را زیاد شنیده و نقل کردهام، چه بوده، یادم نیست و اگر هم هست شرمم میآید بگویم…»
با اینکه عزیزم بود و قلبم برایش میتپید، نتوانستم.
رک و پوستکنده گفتم: «شرمندهام، من شما را حلال نمیکنم، از وقتی مادر شدهام، تمام وجودم را وقف این کردم که زبانم به غیبت کسی آلوده نشود. با مرارت و سختی، این عهد را با خودم بستم و حالا، تمام توقعم این است که دیگران هم حرمت آبروی مرا نگه دارند.»
چگونه میتوانم کسی را ببخشم که آبروی مرا، برای تحقیر، برای تهمت یا هر کلام ناروا، به بازی گرفته است؟ کسی که ذهنیتها را نسبت به من خراب کرده است؟ حقِ حلال نکردن، شرعاً و عرفاً حق من است. من در غیاب شما جز خیرتان را نگفتم، یا دفاع کردم یا خوبیهایتان را به زبان آوردم.
اما سفرتان بیخطر و زیارتتان مقبول! دوستتان دارم، ولی حلال نمیکنم.
بعد از قطع تماس، یکلحظه قلبم لرزید. عذاب وجدان! مگر نه اینکه حق با من بود؟ مگر غیبت از گناهان کبیره نیست؟ چرا برای استفاده از حقِ خودم باید اینگونه رنج و عذاب بکشم؟
گوشی را برداشتم و نوشتم: «حلالم کنید. دلم نیامد سفرتان با ناراحتی باشد و به خاطر حال خودتان، حلالتان کردم. اما قلباً دوست ندارم کسی حرف مرا بزند و فردای قیامت، شکایت این حق را پیش مادر مهربانمان حضرت زهرا (سلام الله علیها) خواهم برد.»
درست است، غیبت گناه کبیره است و عذاب وجدان من؟ شاید این عذاب وجدان، تنها برای شکستن دلِ رفیق است، نه تردید در حقانیتِ حفظِ آبرو. و این همان فرق عذاب وجدانِ حق با شجاعتِ حفظ آبرو است.
#به_قلم_خودم
#غیبت
#حلالیت
#بخشش