خاطرات مه آلود او
دستهایی که بیصدا میبرندت به مزار خاطرهها
همهچیز از یک خبر ساده شروع شد.
یکی از همکلاسیهای قدیمیام، که پزشک شده بود، چند سالی ست که از دنیا رفته بود.
نه صمیمیتی بینمان بود، نه خاطرات پررنگی… فقط چند تصویر مهآلود از روزهای دبیرستان، از لبخندهای آرام و رفتارهای بیادعا.
اما همین خبر، چیزی را درونم شکست.
چند روز بعد، طبق قرار هفتگی به مزار عزیزانم رفتم…
این بار انگار دلم هوای رفتن کرده بود…
هوای دیدن عمو و زنعموی عزیزم که سالهاست جایشان در دنیامان خالی ست.
از وقتی فرزند دیگرم به دنیا آمده بود، صلهرحم با اموات را محدود کردهام.
فقط از دور، فاتحهای دستهجمعی میفرستم…
اما آن روز، دلم بیتاب شد.
همسرم رفت دنبال نشانههایی که شش ماه پیش یادش مانده بود تا مزار عمو را پیدا کند.
من هم ماشین را قفل کردم و به بچهها گفتم:
«پیاده بشیم، همین جلو راه بریم تا بابا بیاد دنبالمون.»
و درست همانجا، انگار دستی نامرئی، آرام و بیصدا، مرا گرفت…
برد سر مزار همان همکلاسی عزیز.
ایستادم.
سکوت کردم.
و بغض، بیاجازه، نشست توی گلویم.
با او گفتم:
«تو که دکتر شدی، تو چرا رفتی؟
من چرا باید باشم؟
واقعا حکمت این رفتنها چیه؟»
احساس کردم بیاثر شدهام.
مثل برگ خشکی که فقط با باد جابهجا میشود.
نه رد پایی، نه ثمرهای… فقط بودن.
و در آن لحظه، در میان سنگها و سکوت، فقط یک زمزمه از دل بلند شد:
اللهم استعملنی فیما خلقتنی له…
خدایا، مرا در آنچه برایش آفریدی، به کار گیر…
و بعد، با تمام وجود، از ته دل، از عمق جان، گفتم:
خدایا… به حق خودت، به حق آن مادر مهربان و مظلوم، آن پهلو شکستهی صبور… دعایش را در حق همه مستجاب کن، مخصوصاً من و خانوادهام.
شاید همین دعا، همین بغض، همین قدمها…
همان چیزی باشد که مرا به آنچه باید باشم، نزدیکتر کند.
هدیه به تمامی اموات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#به_قلم_خودم
#روایت_نویسی