خدا چلچراغی از آسمان آویخته
گفتند: چهل شب، حیاط خانه ات را آب و جارو کن، شب چهلمین،خضر(ع) خواهد
آمد.
چهل سال، خانه ام را رُفتم و روبیدم و خضر(ع) نیامد، زیرا فراموش کرده بودم
حیاط خلوتِ دلم را جارو کنم.
گفتند: چله نشینی کن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمین بر بام
آسمان خواهی رفت.
و من چهل سال، از چله ی بزرگ زمستان تا چله ی کوچک تابستان را به چله
نشستم، اما هرگز بلندی را بوی نبردم، زیرا از یاد برده بودم که خودم را به چهل
ستون دنیا زنجیر کردم.
گفتند: دلت پرنیان بهشتی است.خدا عشق را در آن پیچیده است. پرنیان دلت را وا
کن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود.
چنین کردم ، بوی نفرت، عالم را گرفت و تازه دانستم بی آنکه با خبر باشم، شیطان
از دلم چهل تکه ای برای خودش دوخته است.
به اینجا که می رسم ناامید می شوم، آنقدر که می خواهم همه ی سرازیری جهنم
را یکریز بدوم. اما فرشته ای دستم را می گیرد و می گوید:
هنوز فرصت هست، به آسمان نگاه کن.
خدا چلچراغی از آسمان آویخته است که هر چراغی، دلی است.
دلت را روشن کن، تا چلچراغ خدا را بیفروزی.
فرشته شمعی به من می دهد و می رود.
*
راستی امشب به آسمان نگاه کن، ببین چقدر دل، در چلچراغ خدا روشن است.
…