داستانک
داستانک***
دست گرفتاردرگلدان⚱⚱
روزي دست پسر بچهاي در گلدان کوچکي گير کرد و هر کاري کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبيد. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند. گلدان گرانقيمت بود، اما پدر تصميم گرفته بود که آن را بشکند. قبل از اين کار به عنوان آخرين تلاش به پسرش گفت: «دستت را باز کن، انگشتهايت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر ميکنم دستت بيرون ميآيد.»
پسر گفت: «ميدانم اما نميتوانم اين کار را بکنم.»
پدر که از اين جواب پسرش شگفتزده شده بود پرسيد: «چرا نميتواني؟»
پسر گفت: «اگر اين کار را بکنم سکهاي که در مشتم است، بيرون ميافتد.»
شايد شما هم به سادهلوحي اين پسر بخنديد، اما واقعيت اين است که اگر دقت کنيم ميبينيم همه ما در زندگي به بعضي چيزهاي کمارزش، چنان ميچسبيم که ارزش داراييهاي پرارزشمان را فراموش ميکنيم و در نتيجه آنها را از دست ميدهيم/
…