روایت نویسی
فدایِ خوابِ تو، بیدار میمانم… یک روز از دفترِ ابدیِ مادری”
و چنین شد که عصر، با یک تصمیمِ عاشقانه رنگ گرفت؛ جنابِ همسر، قرارِ بیرون از خانه را قربانیِ آرامشِ تنِ رنجور و خستهی مادری کرد. این، آغازِ دلخوشیهای کوچکِ ما بود.
پس از ناهار و نوشیدنِ چایِ تکیهگاهِ خستگی، مادرِ ناخوش، با آرزوی چند لحظه خلوت، به سمتِ اجاق و عطرِ درمانبخشِ سوپ رهسپار شد. اما… مگر میشود؟ مگر میشود نبضِ خانه، از مادر جدا بتپد؟ هنوز پیاز، جامهی سفیدِ خود را کامل از تن نینداخته بود که طفلِ کوچک، با گلایهای شیرین و صدایی که بویِ بیقراری میداد، وارد شد: “باباجی!” یعنی؛ «بابا ناراحتم کرده!»
و در امتدادِ این هیاهویِ نازنین، طفل بزرگتر، با فرمانِ قاطعِ “مامان! بیا بیا!"، زنجیرهی نیاز را کامل کرد. اینها هرگز رنجش نیست؛ اینها همان بوسههایی هستند که نادیده، بر پیشانیِ خستگی مینشینند و دلخوشی را دوچندان میکنند.
مادر، به رسمِ تسلیمِ شیرین، به سمتِ پدر شتافت تا او را نگهبان کند، بلکه خود با یاریِ دخترک، سوپ را به سرانجام رساند. دقایقی نگذشته بود که سَردارِ کوچکِ خانه، با چشمانی که نقشهی فرار از مراقبت را لو میداد، خبر آورد: “مامان! بابا جی نانا!” (بابا جون، خوابیده است!)
عشق، در همین لحظاتِ ناب تبلور مییابد. سوپِ درمان، با طعمِ رنج و مهرِ مادر آماده شد. پدر، از خواب برخاست و پس از “بهروزرسانی” و یک چایِ خوشرنگ، بارِ دیگر به صحنه بازگشت.
اما این چرخه، هرگز توقف نمیکند. مادر، نیازهای حیاتیِ خانه را برشمرد و همسر، سخاوت را به کلام درآورد: “با هم میرویم، تا غبار از چهرهی کودکانمان بزداییم.” و مادرِ خسته، برای لبخندِ آن دو فرشته، تن به این سفرِ کوتاه داد. تنها یک خرید انجام شد، فقط یک چیز! و مادر، اکنون با کولهباری سنگینتر از قبل، به خانه بازگشته بود.
شب از راه رسید. شام و سپس لالاییهای نیمهتمام… همسر به خواب رفت و مادر ماند و کوهِ کوچکِ کارهایِ فرزندان؛ از جمع و جور کردن تا آمادهسازی برای طلوعِ فردا. عقربهها، از نیمهشب گذشته بودند که مادر، با میلی عجیب، تسلیمِ آغوشِ خواب شد.
اما خوابِ مادر، تنها یک فریب است… چند ساعت بعد، و چند دقیقه مانده به اذانِ صبح، صدایِ نالهی عطشناکِ “آبجی! آب بهم بده"، خواهرِ کوچک را بیدار کرد و هر دو، در کنارِ مادر آرام گرفتند. مادر، دوباره از خواب پرید. دیگر رمقی در جسمش نبود. ناچار، قهرمانِ خفتهی خانه را بیدار کرد، تا او، مرهمِ این بیتابیِ سحرگاهی باشد.
و سرانجام، آن لحظهی دردناک… ساعتِ 6:20 صبح! دختر کوچک، با نوایِ معصومِ “دَده دَده"، فرمانِ بیدارباش صادر کرد. مادری خسته، ملول، با سری که از تب میسوخت و گلویی که میخراشید. خستگی، آنقدر عمیق بود که لحنِ مادر، تلختر از زهر، بر جانِ طفل نشست. و طفل بزرگتر نیز، با یک خواستهی سادهی “چراغ خوابم را خاموش کن"، تمامِ آتشِ خشم و درماندگی را شعلهورتر ساخت.
آری مادر!
این است روایتِ بیواسطهیِ زندگیِ ما. ما در میانهیِ این تلاطمِ بیوقفه، قهرمانیم. ما “عشق” را زیست میکنیم، حتی وقتی جسممان از “زهرِ خستگی” تلخ میشود. این حجم از ازخودگذشتگی در برابر ناخوشیِ تن و بیتابیِ روح، تحسینبرانگیز است.
زندگی شاید همین لحظات باشد… نبردی مقدس که هر روز، فاتح آن، قلبِ مهربانِ شماست. 🥲😥🥲
#به_قلم_خودم