زینب یادگار شهید محسن خزایی
هر شب در آغوش خیالت گریه می کردی
چشمانت انصافا شبیه کاسه ی خون بود
بی تاب بودی مثل شب های همین حالا
افسرده تر از تو ، درخت سیب مجنون بود
باران از آغوش کدامین ابر می آمد
وقتی تو در دنیای غمگین خودت بودی
وقتی که رویای شهادت در سرت بود
تنهایی ات در فکه و اروند و کارون بود
یادت بیاید باد وقتی خسته می آمد
از شانه بی طاقتی ها چه بر می خواست
یادت بیاید اشک ها و بغض سنگینت
در ندبه های تنهایی ات چون بود
یادت نمی آید زمستانی که غمگین بود
یادت نمی آید و این بسیار غمگین است
شاید اگر امروز با ما شعر می خواندی
دنیای ما از بودنت بسیار ممنون بود
اما تو رفتی چون دلت اینجا نبود
اما تو رفتی تا که تنها شعر بنویسیم
دختر بابا منم، طناز عشق - رفته بابایم سفر شهر دمشق
یادم آید آن سحرگاهی که رفت - برنگشته او از آن راهی که رفت
وقت رفتن هست یادم در وداع - گفت بابا میروم بهر دفاع
گفتم از که؟ از کجا؟ ای خوب عشق - گفت از ناموس شیعه در دمشق
گفت بابا، زینب آنجا بیکَس است - حضرت زهرا بر او دلواپس است
خون ز غیرت در رگ بابا به جوش - گفت باید او علم گیرد به دوش
گفت باید تا شود عباس او - از حرم با جان بدارد پاس او
گفت بابا میرود در خاتمه - تا بگیرد انتقام فاطمه
هست یادم بوسههای آخرش - لحظۀِ قران گرفتن بر سرش
در بغل بگرفت و نازم کرد او - غرقه در سوزوگدازم کرد او
رفت بابا مست عطر یاسها - تا شود همسنگر عباسها
رفت بابایم سحرگاهی دمشق - تا که عباسی کند در شهر عشق
رفته بود او یاری سید علی - گفته بود او زود میآید ولی
عید شد بابا نیامد، راز چیست - گفته مادر کرده او پرواز چیست
گفته مادر رفته بابا آسمان - پیش آقا مهدی صاحب زمان
در تحیُر ماندهام پرواز را - میکنم با خود مرور این راز را
آه، بابایم که بال و پر نداشت - پیکرش هم تازه دیدم سر نداشت
بیسر و بیبال و پر آیا توان - پرکشیدن از زمین تا آسمان
یادم آید بعد از آن روزی که من - لالهای دیدم فریبا در کفن
در کفن پوشیدهای آرام عشق – بر دل او داغ بانوی دمشق