شهید زهرا صفایی فرهانی..
شهید زهرا صفائی فرهانی
عکس پرسنلی زهرا صفائی فرهانی
نام پدر: محمد باقر
تاریخ تولد: ١٣٣٨/٠٣/٠١
محل تولد: شازند
نام عملیات: بمباران
تاریخ شهادت: ١٣٦٦/١٢/٢٠
محل دفن: نا مشخص
محل شهادت: نا مشخص
اقشار: زنان ، آموزش و پرورش
زندگی نامه وصیت نامه
- عنوان خاطره:
هنگامي که چشم هاي خسته ام به يک نقطه خيره مانده بود و سراپايم از درماندگي توصيف اين حالت خبر مي داد به ناگاه حضور گرم و صميميش را در کنار خود احساس کردم. خدايا من او را نديده ام اما او آشناي ديرين من است او آمد و مرا با خود سواربر اسب خاطرات به زمان گذشته برد. با ترنّم دلنواز باريکه ي آبي چشم هايم را گشودم. با نگاهي به اطراف خود را در کوچه اي قديمي با خانه هايي از خشت و گل يافتم. در حياط نيمه بازي توجهم را جلب کرد. داخل شدم. نگاهي به دور و بر حياط انداختم. در و ديوار خانه هم مهرباني و عطوفت صاحبخانه را فرياد مي کرد. اين همان خانه اي است که خانم زهرا صفايي فراهاني در آن به دنيا آمده بود. در سال1338 در شهرستان اراک همزمان با پخش صداي روحنواز اذان صبح در خانه محمدباقر صفايي نوزاد دختري به دنيا آمد. آن روز، روز عيد قربان بود و پدر خانواده هم براي زيارت و پابوسي امام رضا(عليه السلام) به مشهد رفته بود. شادي روز عيد با تولد اين نوزاد دو چندان شد و به ميمنت ورودش گوسفندي را قرباني کردند و وليمه دادند.
نوزاد را در قنداق سفيدي پيچيده بودند. زهرا کوچولو همانند حاجيان، مُحرم شده بود و حاجيه زهرا شد. او فرزند پنجم خانواده بود و علاقه عجيبي به پدر داشت. از ميان بچه ها زهرا از همه زيباتر، مهربانتر و زرنگتر بود. ظرافت و هوش و ذکاوت که از ويژگي هاي انسان هاي بزرگ انديش وشاخص است در او جمع شده بود. زهرا دوره ابتدايي را در دبستان سحاب اراک درس خواند. دوره ي راهنمايي را نيز در مدرسه راهنماي ماندانا گذراند. در کنار تحصيل همزمان به ورزش مي پرداخت و کوهنورد خوبي بود. خطاطي و گلسازي هم مي کرد. او در مدرسه يک دانش آموز پر جنب و جوش و با طراوت و منضبط بود و بالطبع نمره انضباطش هم نمي توانست کمتر از بيست باشد. زري يا همان زهرا سپس در دبيرستان ايراندخت ادامه تحصيل داد و در اين مدت به خواهر کوچکترش نيز درس مي داد. اهل تحقيق بود و براي پيدا کردن پاسخ سؤالات بي شمار بي جوابش بسيار مطالعه مي کرد. آزادي خواه و دورانديش و متين بود و با گام هاي مطمئن حرکت مي کرد. دانشسراي مقدماتي دختران در سال1357 پذيراي زهرا بود تا رشته ي علوم اجتماعي و اقتصاد را در آنجا سپري نمايد. زهرا علاوه بر اينکه کوهنورد خوبي بود طبع شعر خوبي هم داشت. اغلب، عواطف و احساسات لطيف خود را در قالب شعر بيان مي کرد. هر جا جمله اي پرمحتوي و شعر داراي پيامي را مي ديد آن را در دفترچه خاطراتش يادداشت مي کرد و در خلوت زيباي خود زمزمه مي نمود. شايد خودش را در لابه لاي همان سخنان و افکار زنده و زندگي ساز جستجو مي کرد. کتاب توضيح المسائلي که زري به پدر هديه داده جايگاه ويژه اي در ميان انبوه کتاب هاي قديمي پدر دارد چرا که داخل جلد اين کتاب مزين شده به اشعار منتخبي است که به خط خواناي زهرا نوشته شده و يادآور مبدأ و معاد انسان است:
اين جسم من از خاک است، هم خاک شود روزي وين اسم من از دنيا، هم پاک شود روزي
هر کس که مــــرا داند، يا خـــــط مرا خـــــــواند شــــايد که کند يادم، غمناک شود روزي
گم شده ي زهرا در آموزش و پرورش پيدا شد و آرزوي ديرينه اش تحقق يافت. در سال1357 رسماً آموزش و پرورشي شد و او که بهترين دوران عمرش را صرف فراگيري علم کرده بود اکنون آماده مي شد تا همه دانسته هايش را در اختيار دانش آموزان تشنه ي دانستن قرار دهد.
دور جديدي از زندگي خود را آغاز کرده بود و لذت وافري مي برد. او با آن احساسات ظريف و قلب رئوف همانند يک مادر که به فرزندانش توجه دارد به دانش آموزانش رسيدگي مي کرد به مسائل روحي و رواني و تحصيلي آن هاتوجه داشت و معمولاً در نقش يک مشاور دلسوز ظاهر مي شد در آلبومش عکس هاي فراواني با شاگردانش دارد که نشان دهنده رابطه تنگاتنگ عاطفي او با دانش آموزان است. به قول سهراب نقاب و صورتک نداشت. هر دانش آموز به حسب موقعيت و شرايط خود برداشت خاصي از او داشت.
يکي او را مادري مهربان مي ديد. ديگري او را يک معلم قاطع و دلسوز تلقي مي کرد و بيشترشان او را يک دوست دانا مي ديدند. از اين روست که بعد از سال ها از خاطراتش مي گويند. در هر مدرسه و روستايي که مي رفت يادگاري از خود بجا مي گذاشت. زماني که در امامزاده دهچال معلم بود حقوقش را صرف نيازمندان دهچال مي کرد. دارو و لباس برايشان مي خريد.اوحتي چادر سرش را به يکي از زنان روستايي بخشيده بود. عمو علي نوده اي هم زهرا صفايي فراهاني را خوب به ياد دارد. چرا که خانم معلم روستا تمام وسايل زندگيش را به او داده بود. نوعروس روستاي مست عليا هم بي نصيب نماند. چرا که زهرا نتوانسته بود اتاق خشک و خالي او را تاب بياورد، فرشي به عنوان کادوي عروسي برايش تهيه کرده بود. در سال1362 برگ ديگري از کتاب زندگي زهرا ورق خورد. او که خواستگاران فراواني داشت بالاخره به يکي ازخواستگاران که از همکاران فرهنگي و ورزشکار بود، جواب مثبت داد. مهريه اش يک جلد کلام الله مجيد و مبلغ اندکي وجه نقد بود. آنها در شهريور ماه سال1362 با کمترين هزينه مراسم عروسي خود را با رفتن به شاه چراغ برگزار کردند. بعد از ازدواج نيز زهرا که عاشق معلمي بود به شغل خود ادامه داد و به دبستاني در روستاي قلعه آقا حميد شازند منتقل شد. در اينجا نيز او همچنان به کارهاي خيرخواهانه اش ادامه مي داد. بخشي از حقوقش کادوي روستاييان مي شد. در مسايل مختلف زندگي مشاور خوبي براي زنان روستا بود او حتي در پيوند دختران و پسران جواني که هم کفو و هم تراز بودند تلاش مي کرد. در کنار انجام اين فرايض، بي علاقه به دنيا هم نبود و علي رغم دردهاي فراوانش هرگز اظهار خستگي و درماندگي و بيزاري از دنيا نمي کرد.
بنا به معمول هر ماهه که براي ديدار خانواده و بستگانش به اراک مي رفت. روز 20اسفند سال1366 زري لباس پوشيده و آماده مي شد تا به اراک برود. اوج بمباران هوايي شهرهاي ايران بود؛ شهر کوچک شازند هم از بمباران هوايي عراقي ها مصون نماند ساختمان تدارکات سپاه پاسداران و خانه هاي اطراف آن مورد حمله ي هواپيماهاي عراقي قرار گرفت. همزمان با صداي روحبخش اذان، صداي مهيب انفجارهاي متعدد به گوشش رسيد و فرصتي براي او باقي نمانده و موج انفجار راکت او را از حرکت بازداشت. تيغه ي تيز شيشه نيز حنجره اش را پاره کرد و صداي آرامبخش او براي هميشه در گلو خاموش ماند. همان حلقومي که يک حنجره فرياد با خود داشت و صد سينه سخن. خبر شهادتش را به مادر ندادند. گفته بودند او زخمي شده است. برادرش تمام بيمارستان ها را براي يافتن زهرا جستجو کرد اما او را نيافت. بهر حال زهرا رفته و دختر 2ساله اش را تنها و چشم براه گذاشته بود جسم بي جان زهرا به اراک انتقال داده شد. تا زينت بخش خاک اراک باشد و در کنار شهدا دفن گردد. به اين ترتيب بيست و هفتمين برگ زندگاني زهرا ورق خورد و کتاب زندگي پربرکتش براي هميشه بسته شد و دوستدارانش را عزادار رفتن خود کرد همانهايي که هم اکنون مي گويند اگر زري بود زندگي ما از هر نظر بهتر از اين بود که هست.
پاورچين پاورچين از درب حياط بيرون آمدم اما دستم براي بستن در ياريم نکرد و همچنان نيمه باز ماند.
منبع : پله های آسمانی
عنوان خاطره:
شهیده در بمباران شهر شازند به شهادت رسیدند
ایشان معلم بودند در شهر استانه و مشغول تدریس بودند
روبروی منزل ایشان کارخانه قند شازند بود در روز 26 اسفند زمانیکه نیروهای بعثی کارخانه قند را بمباران کردند ایشان بوسیله ترکش خمپاره به شهادت رسیدند
زمانیکه ازدواج کردند ایشان به شازند انتقال یافتند
شبی به خواب مادرش امد ایشان بسیار گریه می کردند و شهید در اب بودند و لبانش کبود بود که هرچه سعی به خارج نمودن ایشان کردند موفق نشدند.
..