صحبت های مادرانه با نرگس
مادر این روزها در نرگس علائم بلوغ را بیشتر میدید چند روزی بود میخواست موقعیتی را برای صحبت با نرگس فراهم کند، با پدر هماهنگ کرد جمعه بچه ها را بجز نرگس، به نماز جمعه ببرد و نرگس را به بهانه کمک به مادر با خود همراه نکند،
جمعه، خانه آرام بود. صدای اذان از دور میآمد و بوی نان تازه در فضای آشپزخانه پیچیده بود. مادر فرصت را غنیمت شمرد. نرگس کنار سفره نشسته بود در حال بسته بندی نانهای تازه بود، با کنجکاوی به مادر نگاه میکرد، به مادر گفت؛ مامان چرا بابا امروز من رو با خودش نبرد، شما که همه کارها رو دیروز انجام دادید کاری ندارید ؟
مادر با لبخندی آرام گفت:نرگس جان، میخواهم امروز با تو دربارهی چیز مهمی صحبت کنم که نشانهی بزرگ شدن دخترهاست.
نرگس جان، یادت هست وقتی در باغچه دانه میکاریم، اول فقط جوانهی کوچکی بیرون میآید؟ بعد کمکم برگ میدهد و تازه وقتی بزرگتر شد، گل و میوه میآورد
نرگس با چشمهای درخشان گفت: بله مامان، مثل آن نرگسهایی که پارسال کاشتیم.
مادر لبخند زد و گفت:همانطور که گلها وقتی بهار میرسد شکوفه میدهند، بدن دخترها هم در زمان خودش تغییر میکند.الان تو مثل همان جوانهای هستی که تازه برگ داده. این تغییرات نشانهی بزرگ شدن توست. روزی میرسد که گل میدهی، یعنی وارد مرحلهای میشوی که هر دختری تجربه خواهد کرد.
نرگس کمی جا خورد، اما نگاه مهربان مادر او را آرام کرد. مادر گفت:این تغییر اسمش «عادت ماهیانه» است.
نرگس پرسید: مامان، این «عادت ماهیانه» یعنی چی؟
مادر گفت: عزیزم، بدن هر آدمی وقتی بزرگتر میشود، تغییراتی میکند. برای دخترها یکی از این تغییرها این است که هر ماه بدنشان کمی خون پس میدهد. این خون مثل برگهای خشک درخت است که میریزد تا درخت تازهتر شود. این کار نشانهی سالم بودن بدن است، مثل ساعت بدن که نشان میدهد تو داری بزرگ میشوی.
نرگس با نگرانی گفت: یعنی درد دارد؟ ترسناک است؟
مادر آرام دستش را گرفت: نه جانم، ممکن است کمی خسته شوی یا دلدرد بگیری، اما طبیعی است و همهی دخترها آن را تجربه میکنند. مثل وقتی که درخت باران میخورد و برگهایش میریزد، هیچ چیز ترسناک نیست، این نشانهی طبیعی و زیباست. هیچ دلیلی برای ترسیدن وجود ندارد.
نرگس با دقت گوش میداد. مادر ادامه داد: اما عزیزم، این موضوع خصوصی است. مثل رازهای دل، که فقط با کسانی که دوستشان داریم در میان میگذاریم. اگر همه جا جار بزنیم، ممکن است دیگران درست درک نکنند یا حرفی بزنند که تو را ناراحت کند. این راز، مثل گنجی است که باید در صندوقچهی دل نگه داشت.
مادر آرام دست نرگس را گرفت و گفت:تو حالا وارد مرحلهی تازهای از زندگی میشوی. این یعنی بزرگتر شدن، مسئولیت داشتن و مراقبت از خودت. من همیشه کنارت هستم تا راه را نشان دهم.
نرگس لبخند زد، گونههایش گل انداخت. حس کرد چیزی درونش شکوفه داده است. مامان، پس من هم مثل گلها بهارم شروع شده؟
بله دخترم، بهار تو آغاز شده و هر بهاری، رازهای خودش را دارد.
خانه پر شد از سکوتی شیرین و نگاهی پر از مهر. مادر میدانست که امروز نه فقط دربارهی یک تغییر جسمی، بلکه دربارهی رازهای زنانگی و اعتماد سخن گفته است.
زهرا مرادقلی
#داستانواره
#مادرانه
