عماد بهرامی
بسمِ ربِّ النّور آقا جان بیا
درد دارم حضرت درمان بیا
حیف از خوبیِ تو یابن الحسن
عاشقت من باشم و امثال من
تو همیشه حاضری من غائبم
چون تو را گُم کرده ام بی صاحبم
خود مدد فرما که بارم بار نیست
بین درگاهت برایم کار نیست؟
از خودم ناراحتم دل با تو نیست
دل که جای هیچکس إلا تو نیست
با هزاران عاشق پر مدعا
ساکن کوه و بیابانی چرا؟
با ریا دل را هوایی میکنم
با تو دارم خود نمایی میکنم
در تکاپوی همین جشن عظیم
از شما غافل شدیم ابن الکریم
در خیابان ها چه غوغایی شده
بی حیایی ها تماشایی شده
رقص و آواز و ترانه هست و بس
نیمهء شعبان بهانه است و بس
من نمیگویم که چادر سر کنند
یا که قرآن را همه از بر کنند
لیک روی شیعیان کردی حساب
روی زهرا پیشگانِ با حجاب
ما که عمری چشم بر دین بسته ایم
بهرتان یک شهر آذین بسته ایم
این شبیه جشن میلاد تو نیست
غرق شادی هیچ کس یاد تو نیست
با خودم گفتم چرا دف میزنیم؟
با دو صد شور اینچنین کف میزنیم؟
این برای توست یا نفس خودم؟
باز هم شرمندهء آقا شدم…
گرچه بر ما خنده هدیه میکنی
لاغری از بس که گریه میکنی
غصهء من پیرتان کرده ببخش
نوکرت بازی درآورده ببخش
مهربانیت وقیحم کرده است
آه آقا نوکرت شرمنده است
«أیُّها المُنذَر» مرا بیدار کن
بار دیگر بهرم استغفار کن
معنی والشمس بر قلبم بتاب
در شب تاریک دل کن انقلاب
روزه دارم با غمت لیل و نهار
روزگارم بی تو یعنی شام تار
زینت دنیا أنا المهدی بگو
حضرت آقا أنا المهدی بگو
از غلاف آن تیغ را بیرون بکش
آن دو تا زندیق را بیرون بکش
در مدینه پیش چشمان همه
زان دو بستان انتقام فاطمه
سرترین سر ها فدائیه سرت
چشم بر راه تو مانده مادرت