هیولای واکسن و شب تب دار کودک من
هیولای واکسن و شب تبدار کودک من
امشب، شب شهادت مادر است؛
و من، مادری در تبِ فرزند،
در آغوش اضطراب،
در حصار اشک.
از شب گذشته، اضطراب همچون مهی غلیظ بر جانم سایه افکنده بود. موعد واکسن کودکم گذشته بود، اما خانهمان در محاصره مهمان ناخواندهای بود؛ ویروسی سرماخورده، لجوج و بیرحم، که قصد کوچ نداشت. دل به دریا زدم، با دستانی لرزان و قلبی پر از تردید، کودک عزیزم را به سوی آن کابوس بردم؛ واکسنی که در ذهنم نه درمان، که هیولایی بیچهره بود.
در اتاق واکسیناسیون، هر قطره از دارو، هر سوزن، هر نگاه پر اضطراب، گویی بر جانم فرود میآمد. با پایان مراحل، به خانه برگشتیم؛ اما آرامشی در کار نبود. تمام حواسم را به کودک دردکشیدهام سپردم، و هنوز چند ساعتی نگذشته بود که هیولای واکسن، چهره واقعیاش را نمایان کرد.
فریادهای بیامان، گریههایی از عمق جان، و دردی که در پای کوچکش لانه کرده بود. بدنش درگیر نبردی نابرابر شده بود؛ گلبولهای سفید، سربازان بیسلاح، در برابر پاتوژنهای مهاجم صف کشیده بودند. هیپوتالاموس، با فرمان مغز، دمای بدن را بالا برد، و کودک من، آن فرشته کوچک، در آتش تب میسوخت.
داروها را یکییکی به میدان فرستادم؛ استامینوفن، پروفن، شیاف… اما این هیولا فقط لحظاتی عقبنشینی میکرد، گویی برای تجدید قوا. کمتر از ساعتی بعد، با قدرتی بیشتر بازمیگشت، و من، با پاشویه و تنشویه، با دعا و اشک، در کنار کودکم ایستاده بودم.
در نهایت، با هزار سختی، خواب به چشمانش نشست؛ خوابی آشفته، پر از ناله و کابوس. من در کنارش، بیدار، در انتظار نوبت بعدی دارو، با دستانی خسته و دلی امیدوار، زمزمه میکردم:
«ای خدای تبها، ای شفای دردها،
به حق اشکهای زهرا،
این شب را بگذران،
این کودک را آرام کن،
و این مادر را،
در آغوش رحمتت پناه بده.»
#به_قلم_خودم
#واکسن
#تب