چای و انسولین
چای و انسولین
به خانهی اقوام قدم گذاشتیم؛ فضایی گرم و صمیمی که بوی چای تازهدم و شیرینی در آن پیچیده بود. در گوشهی اتاق، پیرزنی نشسته بود؛ با چین و چروکهایی که هر خطش قصهای از فراز و نشیبهای زندگی را روایت میکرد. مهربان و آرام، از اقوام دورشان بود؛ زنی که روزیاش ازدواج نشده و اکنون در آستانهی پیری، روزگارش را بیشتر در تنهایی و رفتوآمد به خانهی خویشاوندان میگذراند. لبخندهایش زیبا و زبانش دلنشین بود؛ از روزگار سخت و شیرینش میگفت، با لبخندی که گاه تلختر از زهر مینمود و چشمان پرمهرش را پر از دانههای مروارید میکرد.
در همان لحظه، النا، دخترک شیرینزبان میزبان، با سینی چای و شیرینی وارد شد. پیرزن مهربان که حالا نامش را میدانستم فاطمه خاتون خانم با دیدن النا شروع به تعریف و تمجید کرد. در حالی که خرما و شیرینی را همراه با چای میخورد، النا بیخبر از بیماری دیابت او، سرگرم گفتوگو بود. همسرم که رفتار فاطمه خاتون را کمی شیطنتآمیز دید، با لبخندی گفت:
«فاطمه خاتون خانم، مادر من، شما قند ندارید خدای ناکرده؟»
پیرزن لب ورچید و با لحنی ساده پاسخ داد:
«من که چیزی نخوردم پسرجان.»
در همین هنگام، میزبان مهربان ــ فاطمه خانم ــ با صدایی لرزان النا را صدا زد:
«النا مامان، مگر نگفتم حواست باشد؟ فاطمه خاتون دیابت دارند!»
با دلخوری خود را به نشیمنگاه رساند و رو به دخترش گفت:
«برو دستگاه قند و فشار را بیاور.»
سپس با لحنی عتابآلود و دلخور، رو به فاطمه خاتون کرد:
«دورتان بگردم، از ما سیر شدی که قصد خودکشی داری؟ نخور مادر من!»
سکوتی سنگین بر اتاق سایه انداخت. صدای باز شدن جعبهی انسولین در فضا پیچید؛ نگاهها سنگین شد، لبخندها خاموش گشت.
دیابت، این قاتل خاموش، بار دیگر حضورش را به یاد همه آورد.
ز.مرادقلی
#به_قلم_خودم
#رها_نویسی
#آزاد_نویسی
