اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
نشانه ای از عشق، مخصوص امروز من
صبح، با خوابآلودگی سنگین، چشمانم در هوای گرگومیش از میان پلکهای نیمهخفته گشوده شدند.
دل در خلوتی شیرین غرق بود، نجواهایم بیصدا در گوش جانم میپیچید،
که به ناگاه صدای مامانی، تشنهم، رشتهی افکارم را گسست.
در حین رفع عطش دلبرم، نالهی طفل دیگرم با آبو آبو گفتنش، وعدهی شیر صبحگاهیاش را طلب میکرد؛ صدایی که با تمام لطافتش، مرا از خلوت دل به آغوش مهر مادری کشاند.
تشنگی و گرسنگیشان که آرام گرفت، دوباره به خود مشغول گشتم، که باز در همان حال، متوجه سری خوابآلود شدم که، تکیهزده بر زانوان خستهام
و دستان کوچکی که خود را در آغوشم میکشید؛ تصویری از عشق بیادعا، بیکلام، اما ژرف و ناب.
لختی به خود آمدم…
و از ژرفای جان، خدایم را شکر گفتم.
چه زیباست زندگی، در دل همین سختیها، وقتی خدای مهربانم در هر روز، در هر نگاه، در هر صدای کودکانه، نوری از آرامش و شادی در اوج سختیها میتاباند.
و چه زیبا و مهربان است خدای مهربانم…
که برای هر روزمان در هر دل، نشانهای از عشق خود به طریقی، نهاده؛
امروز برای من، در فرزندانم را…
برای دیگری،در مادرش را…
برای آنیکی، در شغلش را…
برای دیگری، در رفیقش را…
برای یک نفر، در همسرش را…
برای دیگر،در کتابش را…
….
و برای هر دل در هر روز، نوری از مهر، که راه را روشن میکند…
#به_قلم_خودم
#روایت_نویسی
دستهایی که بیصدا میبرندت به مزار خاطرهها
همهچیز از یک خبر ساده شروع شد.
یکی از همکلاسیهای قدیمیام، که پزشک شده بود، چند سالی ست که از دنیا رفته بود.
نه صمیمیتی بینمان بود، نه خاطرات پررنگی… فقط چند تصویر مهآلود از روزهای دبیرستان، از لبخندهای آرام و رفتارهای بیادعا.
اما همین خبر، چیزی را درونم شکست.
چند روز بعد، طبق قرار هفتگی به مزار عزیزانم رفتم…
این بار انگار دلم هوای رفتن کرده بود…
هوای دیدن عمو و زنعموی عزیزم که سالهاست جایشان در دنیامان خالی ست.
از وقتی فرزند دیگرم به دنیا آمده بود، صلهرحم با اموات را محدود کردهام.
فقط از دور، فاتحهای دستهجمعی میفرستم…
اما آن روز، دلم بیتاب شد.
همسرم رفت دنبال نشانههایی که شش ماه پیش یادش مانده بود تا مزار عمو را پیدا کند.
من هم ماشین را قفل کردم و به بچهها گفتم:
«پیاده بشیم، همین جلو راه بریم تا بابا بیاد دنبالمون.»
و درست همانجا، انگار دستی نامرئی، آرام و بیصدا، مرا گرفت…
برد سر مزار همان همکلاسی عزیز.
ایستادم.
سکوت کردم.
و بغض، بیاجازه، نشست توی گلویم.
با او گفتم:
«تو که دکتر شدی، تو چرا رفتی؟
من چرا باید باشم؟
واقعا حکمت این رفتنها چیه؟»
احساس کردم بیاثر شدهام.
مثل برگ خشکی که فقط با باد جابهجا میشود.
نه رد پایی، نه ثمرهای… فقط بودن.
و در آن لحظه، در میان سنگها و سکوت، فقط یک زمزمه از دل بلند شد:
اللهم استعملنی فیما خلقتنی له…
خدایا، مرا در آنچه برایش آفریدی، به کار گیر…
و بعد، با تمام وجود، از ته دل، از عمق جان، گفتم:
خدایا… به حق خودت، به حق آن مادر مهربان و مظلوم، آن پهلو شکستهی صبور… دعایش را در حق همه مستجاب کن، مخصوصاً من و خانوادهام.
شاید همین دعا، همین بغض، همین قدمها…
همان چیزی باشد که مرا به آنچه باید باشم، نزدیکتر کند.
هدیه به تمامی اموات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#به_قلم_خودم
#روایت_نویسی
صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا ادرکنی
فتنهای از جنس غبار و فریب
در سالی که آسمان ایران غمگین بود،
شعاری برخاست: زن، زندگی، آزادی.
اما در سایهی این واژههای زیبا،
دستانی پنهان، آتش فتنه را افروختند.
نه برای زن، نه برای زندگی،
بلکه برای شکستن ستونهای وطن.
شورشیان، با نقاب آزادی،
خاک ایمان را لگدمال کردند،
و صدای مادران شهید را نشنیدند.
آنان که خواب سوریه را برای ایران دیده بودند،
و رؤیای آلا صلاح را در دل داشتند،
فراموش کردند که این خاک،
با خون صدها هزار شهید آبیاری شده است.
اما ایران، زخمی و مقاوم،
از میان دود و فریاد،
دوباره برخاست.
با دلهایی که هنوز برای حقیقت میتپند،
و چشمانی که فتنه را از فریاد تشخیص میدهند.
#به_قلم_خودم
#زن_زندگی_آزادی
#فتنه1401
پاره کردند عکسش را… اما نمیدانند که دلهای ما قاب تصویر اوست.
پاره کردند، با دستانی لرزان از خشم و ناآگاهی، تصویری را که بر دیوار بود؛
اما نمیدانند که تصویر او بر دیوار دل ماست، بر پیشانی ایمان ما، بر پرچم صبر و بصیرت ما.
نمیدانند که رهبری، قاب نیست که پاره شود؛
رهبری، نوریست که در شبهای فتنه، فانوس راه میشود.
رهبری، صداییست که در طوفان تردید، اذان بیداری میگوید.
رهبری، دعاییست که مادران شهید در سجادههای خونین زمزمهاش کردهاند.
ما او را نه به عکس، که به عهد شناختهایم؛
نه به قاب، که به قلب؛
نه به شعار، که به شعور.
و اگر هزاران تصویرش را پاره کنند،
باز هم در نگاه کودکانمان، در اشک پدرانمان، در لبخند مادرانمان،
او ایستاده است؛
با قامت ایمان، با چشمان بصیرت، با لبخند امید.
ما به او دل بستهایم، نه دیوار.
و دل را نمیتوان پاره کرد.
#به_قلم_خودم
#جانم_فدای_رهبرم
13 آبان، وقتی آبان فاطمی میشود…
بعضی روزها فقط یک تاریخ نیستند؛
خودشان یک روایتاند، یک بغض، یک زخم کهنه در حافظهی جمعی ما.
13 آبان 1343، امام خمینی را تبعید کردند.
چرا؟ چون فریاد زد: «ما را فروختند!»
چون با قانون کاپیتولاسیون، عزت ملت را به پای بیگانگان ریختند.
و او، تنها نبود؛ صدای یک امت بود که خاموشش کردند، اما خاموش نشد.
13 آبان 1357، دانشآموزان در محوطهی دانشگاه تهران،
با دستان خالی و دلهایی پر از آرمان،
در برابر گلوله ایستادند.
و خونشان، مرکب تاریخ شد.
13 آبان 1358، جوانانی دیگر،
سفارت آمریکا را تسخیر کردند؛
نه با نفرت، که با امید به استقلال.
با دستهایی که هنوز بوی دفتر مشق میداد.
و امسال…
13 آبان، همزمان شده با شهادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها.
مادری که در سکوت خانه، استخوانهایش شکست
و صدایش، قرنهاست که در جان ما میپیچد.
چه تقارنیست میان درِ سوختهی خانهی علی،
و درِ بستهی سفارت…
میان اشکهای حسن و حسین،
و خونهای ریختهشده در دانشگاه تهران…
امروز، آبان فقط یک روز نیست.
روزیست که تاریخ، زانو زده در برابر مظلومیت.
و شاید ما، فرزندان همین دردهای بهارثرسیدهایم…
که هنوز، میان کلاس و کوچه، دنبال حقیقت میگردیم.
#به_قلم_خودم
#13_آبان
#روایت