وقتی سکوت حرف میزند…
امروز کنار پنجره نشسته بودم، صدای باد میان شاخههای خشک پاییزی میپیچید. یادم آمد یکبار مادرم گفت: “بعضی دردها فقط با سکوت درمان میشن.”
نه کسی زنگ زد، نه پیامی آمد. فقط من بودم و خاطرهای که نمیدانم مال کی بود، اما انگار از من بود.
بعضی لحظهها هست که آدم نمیدونه باید بخنده یا گریه کنه. فقط میمونه، با یه حس مبهم که شاید دیگران هم تجربهاش کرده باشند….
#به_قلم_خودم
#کوتاه_نوشت
هیولای واکسن و شب تبدار کودک من
امشب، شب شهادت مادر است؛
و من، مادری در تبِ فرزند،
در آغوش اضطراب،
در حصار اشک.
از شب گذشته، اضطراب همچون مهی غلیظ بر جانم سایه افکنده بود. موعد واکسن کودکم گذشته بود، اما خانهمان در محاصره مهمان ناخواندهای بود؛ ویروسی سرماخورده، لجوج و بیرحم، که قصد کوچ نداشت. دل به دریا زدم، با دستانی لرزان و قلبی پر از تردید، کودک عزیزم را به سوی آن کابوس بردم؛ واکسنی که در ذهنم نه درمان، که هیولایی بیچهره بود.
در اتاق واکسیناسیون، هر قطره از دارو، هر سوزن، هر نگاه پر اضطراب، گویی بر جانم فرود میآمد. با پایان مراحل، به خانه برگشتیم؛ اما آرامشی در کار نبود. تمام حواسم را به کودک دردکشیدهام سپردم، و هنوز چند ساعتی نگذشته بود که هیولای واکسن، چهره واقعیاش را نمایان کرد.
فریادهای بیامان، گریههایی از عمق جان، و دردی که در پای کوچکش لانه کرده بود. بدنش درگیر نبردی نابرابر شده بود؛ گلبولهای سفید، سربازان بیسلاح، در برابر پاتوژنهای مهاجم صف کشیده بودند. هیپوتالاموس، با فرمان مغز، دمای بدن را بالا برد، و کودک من، آن فرشته کوچک، در آتش تب میسوخت.
داروها را یکییکی به میدان فرستادم؛ استامینوفن، پروفن، شیاف… اما این هیولا فقط لحظاتی عقبنشینی میکرد، گویی برای تجدید قوا. کمتر از ساعتی بعد، با قدرتی بیشتر بازمیگشت، و من، با پاشویه و تنشویه، با دعا و اشک، در کنار کودکم ایستاده بودم.
در نهایت، با هزار سختی، خواب به چشمانش نشست؛ خوابی آشفته، پر از ناله و کابوس. من در کنارش، بیدار، در انتظار نوبت بعدی دارو، با دستانی خسته و دلی امیدوار، زمزمه میکردم:
«ای خدای تبها، ای شفای دردها،
به حق اشکهای زهرا،
این شب را بگذران،
این کودک را آرام کن،
و این مادر را،
در آغوش رحمتت پناه بده.»
#به_قلم_خودم
#واکسن
#تب
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فردا جمعه است…
و دلها بیقرارند، چشمها به افق دوخته شدهاند و آسمان گویی منتظر است که نسیمی از نرجس بوزد، نوید حضور دهد و قلبها را به تپش امید بیندازد.
ای صاحب الزمان…
جمعهها بیتو تکرار حسرتاند،
هر اذان صبح، ندبهایست بیپاسخ،
و هر غروب، آهیست که در دل مادران شهید، در دل کودکان مظلوم، در دل عاشقان تو، جا خوش کرده است.
ما هنوز منتظریم…
نه از سر عادت، که از سر عشق.
نه با زبان، که با جان.
منتظریم تا بیایی و جهان را از تاریکی جهل، از زخم ظلم، از غبار بیعدالتی، پاک کنی.
فردا جمعه است…
و شاید این جمعه، جمعهی وصال باشد.
شاید این جمعه، صدای گامهایت در کوچههای دل شنیده شود.
شاید این جمعه، دعای «اللهم عجل لولیک الفرج» به اجابت برسد.
ای موعود دلها،
ما را در صف یارانت قرار بده،
و به اشکهای شبانهمان، به دعاهای مادران، به آههای مظلومان، پاسخ بده…
که فردا جمعه است، و دلها به شوق تو میتپند.
#به_قلم_خودم
#جمعه
#امام_زمان
باز هم مهمانی ناخوانده آمد…
وقیح و بیپروا، بیآنکه در بزند، تنمان را در هم شکست.
چهار روز بیشتر نگذشته بود از آرامشمان، تازه داشتیم به واکسن فکر میکردیم، به سلامتی، به بازگشت به زندگی…
اما ناگهان، دوباره افتادیم.
سپیدهدم، با بدندرد و گلودرد از خواب پریدم.
دیدم فسقلیام سرفه میکند، دلبند دیگرم بیقرار است، سرفه دارد.
صبح، همسرم گفت گلویش میسوزد…
به گمانم، این سرما بیرحم، همهمان را در آغوش گرفته.
خدایا شکرت،
هرچند این روزها ملالآورند،
هرچند جسمم فرسوده شده،
اما اگر سهم سختیام در این دنیا همین است، شکرت.
و اگر جز این هم هست، باز هم شکرت.
اما به ما رحم کن…
که ما ضعیفیم و تو قویای،
ما دردمندیم و تو رحیم،
ما بیپناهیم و تو پناه همهای.
ای بخشندهی مهربان، ای رئوفِ بیانتها،
رحمتت را بر ما ببار…
#به_قلم_خودم
#روایت_نویسی
هجوم نهایی: درِ سوخته، بانوی شکسته
میدان، از یاران تهی شده بود. مردم، نظارهگر بودند، اما خاموش. و مهاجمان، با قلدری تمام، به در خانه آمدند. عمر، آتش و هیزم طلب کرد. شعلهها بالا رفتند. زهرا، بانوی طهارت، پشت در ایستاد. گفت: «این خانه، خانه رسول خداست. من دختر اویم. از خدا بترسید.»
اما عمر، با تمام توان، لگدی به در زد. زهرا، باردار بود. پشت در افتاد. میخ در، به سینهاش فرو رفت. فشار در و دیوار، پهلویش را شکست. محسن، کودکی ششماهه در رحم مادر، بیصدا پر کشید.
عمر وارد خانه شد. تازیانه را از قنفذ گرفت. بر بازوی زهرا زد.
«فَالتَوی السَوطُ عَلی عَضُدِی، حَتّی صارَ کَالدُملُجِ»
بازویش، مانند دستبندی سیاه، کبود شد.
با غلاف شمشیر، بر پهلوهایش کوبید. با لگد، به سینهاش زد. با سیلی، به صورتش زد.
«فَصَفَقْتُ صَفْقَةً عَلَی خَدَّیهَا… فَانْقَطَعَ قُرْطُهَا وَ تَنَاثَرَتْ إِلَی الْأَرْضِ»
گوشوارهها پاره شد. به خاک افتاد. و زهرا، با صورت، بر زمین افتاد. آتش، صورتش را سوزاند.
درد زایمان آمد. و محسن، بیگناه، پر کشید.
زهرا، با صدایی شکسته، گفت:
«فَهذِهِ اُمَّةٌ تُصَلِّی عَلَیَّ؟!!
وَ قَد تَبَرَّاَ اللهُ وَ رَسُولُهُ مِنهُم، وَ تَبَرَّاتُ مِنهُم»
آیا اینان، همانهایی هستند که میخواهند بر جنازهام نماز بخوانند؟
در حالی که خدا و رسولش از آنان بیزارند… من نیز از آنان بیزارم.
#به_قلم_خودم
#فاطمیه🏴
خانهای که در آن نور شکست
مدینه، هنوز در سوگ پیامبر بود. خاک قبر رسول خدا خشک نشده بود که صدای گامهایی سنگین، کوچه را لرزاند. خانهای کوچک، اما بلندتر از هر قصر و کاخ، در محاصره آتش و عربده قرار گرفت. خانه حضرت علی و زهرا علیهما السلام ، خانهای که در آن، صدای خندههای حسن و حسین میپیچید و بوی نان تازه با عطر دعا در هم میآمیخت.
اما آن روز، آسمان مدینه تیرهتر از همیشه بود.
اصحاب سقیفه، با نقشهای از پیش طراحیشده، به خانه هجوم آوردند. میخواستند تحصن را بشکنند. دوازده تن از مهاجرین و انصار، از جمله سلمان، ابوذر، مقداد، زبیر، در خانه بودند. زبیر شمشیر کشید. اما پایش لغزید. خالد بن ولید ضربهای زد. شمشیر افتاد. عمر شمشیر را شکست. و این، شکستن نخستین مقاومت بود.
مهاجمان، یکییکی یاران را محاصره کردند. زهرا، با چشمانی اشکبار، از پشت پرده نگاه میکرد. بیرون آمد. فریاد زد: «اگر دست از ظلم برندارید، نفرینتان خواهم کرد!» مهاجمان، برای لحظهای عقب نشستند. اما نه از ترس خدا، که از ترس مردم.
عمر گفت: «آیا پنداشتید که من خانه را آتش میزنم؟ فقط خواستم اهل خانه را بترسانم!»
اما این، مقدمهای بود برای هجوم نهایی.
….
#به_قلم_خودم
وسط نوشتن بودم، غرق در فکر و خیال، به گمانم بچهها مشغول بازیاند.
بیخبر از اینکه یکی در حال طراحی نقشهای پیچیده برای تصاحب قندهای داخل قندان بود، و آن یکی مشغول خرابکاری روی ساعت خاطرهانگیز دوران کودکیام.
فدای سرشان!
تا آمدم قندان را جابهجا کنم، فسقلی با اعتراض گفت: «نه!»
آن یکی هم وقتی خواستم ساعت را از دستش بگیرم، پرسید: «گوشی مهمتره یا ساعت؟»
گفتم: «شما دوتا، همه دارایی من هستین.»
پرسید: «پس با گوشی چی کار میکنی؟»
گفتم: «دارم مینویسم.»
گفت: «برای کی؟»
گفتم: «برای خودم.»
با تعجب گفت: «دیوانه شدی؟!»
لب ورچیدم و گفتم: «حرفت اصلاً مناسب نبود.»
پرسید: «چرا؟»
گفتم: «یکم فکر کن.»
گفت: «مگه کسی برای خودش نامه مینویسه؟» 😂😂😂
خندهام گرفت. گفتم: «نه.»
گفت: «پس چی؟»
در همین حین فسقلی هی میگفت: «مامان، مامان!»
گفتم: «مامان میشه، بعد حرف بزنیم.»
گفت: «نه!»
گفتم: «آبجیت نمیذاره نگاه کن.»
آبجیشو صدا کرد، دستشو گرفت و برد.
بعد برگشت، با اون نگاه معصوم و دلبرش گفت: «خیلی دوستت دارم، بنویس، الکی گفتم.»
خندیدم و از ته دل گفتم: «دورت بگردم!»
#به_قلم_خودم