باز هم شنبۀ دیگر
باز هم شنبۀ سنگین دیگری از راه رسید.
چه سنگین است شنبههایی که از عطر حضورت تهیاند و چقدر غمبار است حسرت ندیدن و جای خالی نبودنت.
این انتظار، مرا به روزهای کودکی میبرد؛ آنجا که پشت در خانۀ چشم به راه آمدن مادربزرگ، لحظهلحظه پیر میشدیم و با برگشتنش به خانهاش، داغدار فراق میشدیم.
ای یوسف زهرا، کجایی؟
ای مرهم زخمهای پیدا و پنهان ما، کجایی؟
در این دنیای پرهیاهو دل من است که به هوای تو نفس میکشد و زنده میماند.
#به_قلم_خودم
#انتظار
#شنبه #جمعه
در حسرت جمعههای بیپایان انتظار
امروز جمعه است؛ و قلب تاریخ، گواه عبور 56,540 جمعه از آغاز غیبت کبری آخرین منجی، حضرت صاحبالزمان، ارواحنا فداه، است.
در این دریای عظیم انتظار، سهم عمر کوتاه من تنها درک 1721 جمعه بوده است. اما آه و افسوس که صد حیف، دیدگان مشتاقم هرگز به نور طلعت دلربای شما، پس از این پرده غیبت، منور نگردید.
هر لحظه خلوت و فرصتی که در این روز مقدس نصیبم شد، سرشار از یاد شما سپری گشت؛ و حسرت عمیق “لایق دیدار شما نشدن” و شرمِ غمبارِ “منتظر حقیقی نبودن"، چون خنجری در قلبم فرو مینشیند.
در این روزهای پر تلاطم و در این جمعههای بیپایانِ بی طلوع، تمام هستی و تلاشم در لحظات نفسگیر دنیا، وقف جستجوی گامهای مبارک شماست. ای مولا! دل من، جز انگیزهی مقدس تربیت فرزندانی صالح در راه خدا و سربازی برای شما، هیچ آرزوی دیگری در سینه ندارد، یاریم کنید.
باشد که جمعهای از این جمعهها، ندای “أنا المهدی” شما گوش فلک را پر کند و چشمان ما به جمالتان روشن گردد.
#به_قلم_خودم
#انتظار
#یا_صاحب_العصر؛؛؛
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
دغدغهی اخلاص در مکتب شهدا
چه کلیپ زیبایی از شهید همت دیدم.
به راستی، همانگونه که سردار دلها، شهید سلیمانی، فرمودند: “مردان خدا، شهید زیستند تا شهید شدند.” راز بزرگی در کار آنها نهفته بود: کار برای رضای خدا.
اینجاست که سؤالی عمیق ذهن را به خود مشغول میکند: در میان تمام شرایط، مسئولیتها و دغدغههای زندگی ما، واقعاً چند درصد از کارهایمان خالصانه و تنها برای رضای پروردگار است؟
دریافتن این حقیقت و عمل به آن، چه دشوار است…
#به_قلم_خودم
صبح با درد آغاز شد؛
بدنم، سرم، دندانم… همه در اعتراض بودند.
اما دردِ بزرگتر، آن لحظهای بود که کجخلقیام، دل کودکانم را رنجاند.
رنجشی کوتاه، اما عمیق.
و من، در دل همان لحظه، پشیمان شدم.
الهی امید به تو، که حتی در تلخیها، راهی برای جبران میگشایی.
صبحانه را با مهر چیدم،
آشپزی کردم با دل،
بازی کردم با جان،
تا شاید دلشان را دوباره بخرم…
و چه آسان میبخشند،
چه زود فراموش میکنند،
و چه زیبا ناز میخرند…
کودکانم، معلمان بخششاند.
#به_قلم_خودم
#زندگی
#
شب، گنجینهٔ نعمات پنهان
شب است… خستگی از تن رخت بربسته، سکوت مطلق حاکم، آرامش سراسر وجود و سرمای دلنشین محیط. و من، در این لحظه ناب و خاص.
“وَ جَعَلْنا نَوْمَکُمْ سُباتاً” (و خواب شما را مایهٔ آرامش قرار دادیم)… براستی که شب و خواب، چه هدیهٔ ارزشمند و زیبا و شکوهمندی از جانب پروردگار است!
گاه در خلوت خود، غرقِ اندیشیدن به عظمت این نعمات ساده میشوم و میبینم که دنیا، با تمام فراز و فرودها، سختیها و آسانیهایش، چقدر دلنشین و زیباست. چه بسیار نعمتهای بیشماری که هر روز از کنارشان با بیتفاوتی میگذریم، گویی که هرگز وجود نداشتهاند. و چه بسا ظواهری که در نگاه اول، شر و ناگوار به نظر میرسند، اما در باطن، خیر کثیری برای ما نهفته دارند.
زندگی شاید تماماً در همین باشد؛ درکِ عمیق و قدردانی از نعمات به ظاهر کوچک و روزمره.
#به_قلم_خودم
#شب #آرامش #زندگی #نعمت #خچاب
در آینهی دل انگیز پاییز
صبح است و بساطِ بیداری، با نَفَسِ گرمِ چایِ دمکردهی همسر، دلانگیزترین پردهی پاییز را میگشاید.
اینجا، در حریمِ امنِ خانه، عطرِ حضورِ خانواده، چیدمانِ زندگی را عطرآگین کرده است؛ جایی که حتی لذتِ چند دقیقه خوابِ بیشتر نیز چون گنجی ارزشمند است. آری، در این خلوتِ زیبا، در اوجِ آرامش، صدایِ بازیِ کودکان، موسیقیِ نابِ هستیست که بر دفترِ خاطراتِ امروز، نگاشته میشود…
اما ناگهان، این پردهی خیال، با سایهی سردِ واقعیت فرو میافتد.
درست در اوجِ شنیدنِ “صدای زندگی"، برق میرود؛ حکایتی کهنه از عهدِ شکستهها و وعدههای بر بادرفته، حتی در این فصلِ مهر. در این مجال، جز آهی سرد و یادِ یارانِ رفته، تسکینی نیست. روحش شاد، شهیدِ خدمتِ سیدِ مظلوم که در وادیِ وفا، غریبانه پر کشید.
لحظهای بعد، در آستانهی اذانِ ظهر، تقابلِ شگرفِ زندگی رخ مینماید.
از یک سو، دندان دردی که از سر و چشم و دهان، امان بریده و کام را تلخ کرده است.
و از سویی دیگر، خندههای شیرین و شیطنتهای گاه سرسامآورِ کودکانم؛ این معجزهی کوچکِ هستی، چنان بر آن درد و تلخی غالب میشود که غمم به ذوق و لبخند بدل میگردد.
خدایا، این چه مِنّتی است که بر ما نهادی!
چگونه شکر توانم کرد این نعماتِ بیکران را؟ اینجاست که درمییابم، زندگی چه زیباست و تا چه حد سرشار از زیبایی.
#به_قلم_خودم
زندگی قصهایست بیپایان، ورق به ورق نوشته شده با رنگهای شادی و غم، امید و ناامیدی. گاهی طوفانهای سخت بر سرمان میوزد و گاهی نسیم ملایم آرامش را میآورد. زندگی فرصتیست برای زیستن، برای تجربه کردن، برای دوست داشتن و برای بخشیدن. هر لحظهاش با ارزش است؛ حتی آن زمانهایی که به نظر سخت و بیمعنا میآیند، چرا که در دلشان دانهای از رشد و تغییر نهفته است. زندگی یعنی پذیرفتن ناپایداریها و لذت بردن از حال، بدون ترس از آینده. زندگی، هنرِ ساختن بهترین نسخه از خودمان است، در دل بیثباتیهای دنیا.
#به_قلم_خودم