.
می خواهمت چنان که شب خسته خواب رامی جویمت چنان که لب تشنه آب رامحو توام چنان که ستاره به چشم صبحیا شبنم سپیده دمان آفتاب رابی تابم آن چنان که درختان برای بادیا کودکان خفته به گهواره، خواب رابایسته ای چنان که تپیدن برای دلیا آن چنان که بال پریدن عقاب راحتی اگر نباشی می آفرینمتچونان که التهاب بیابان سراب راای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخیبا چون تو پرسشی چه نیازی جواب را.قیصر امین پور
ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی
چه کنم که هست این ها گل باغ آشنایی
همه شب نهاده ام سر چو سگان بر آستانت
که رقیب در نیاید به بهانه ی گدایی
مژه ها و چشم شوخش به نظر چنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی خطایی
ز فراق چون ننالم من دلشکسته چون نی
که بسوخت بند بندم زحرارت جدایی
سر برگ گل ندارم ز چه رو روم به گلشن؟
که شنیده ام زگل ها همه بوی بی وفایی
به کدام مذهب است این، به کدام ملت است این
که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که تو در برون چه کردی؟ که درون خانه آیی
به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم، همه زاهد ریایی
در دیر می زدم من که ندا ز در درآمد
که درآ، درآ عراقی، که تو آشنای مایی
فخرالدین عراقی
…
قاسم صرافان
لب ما و قصهی زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه سخاوتی!
به نماز صبح و شبت سلام! و به نور در نَسَبت سلام!
و به خال کنج لبت سلام! که نشسته با چه ملاحتی!
وسط «الست بربکم» شدهایم در نظر تو گم
دل ما پیاله، لب تو خم، زدهایم جام ولایتی
به جمال، وارث کوثری، به خدا حسین مکرری
به روایتی خود حیدری، چه شباهتی! چه اصالتی!
«بلغ العُلی به کمالِ» تو «کشف الدُجی به جمال» تو
به تو و قشنگی خال تو، صلوات هر دم و ساعتی
شده پر دو چشم تو در ازل، یکی از شراب و یکی عسل
نظرت چه کرده در این غزل، که چنین گرفته حلاوتی!
تو که آینه تو که آیتی، تو که آبروی عبادتی
تو که با دل همه راحتی ، تو قیام کن که قیامتی
زد اگر کسی در خانهات، دل ماست کرده بهانهات
که به جستجوی نشانهات، ز سحر شنیده بشارتی
غزلم اگر تو بسازیم، و نیام اگر بنوازیم
به نسیم یاد تو راضیم نه گلایهای نه شکایتی
نه، مرا نبین، رصدم نکن، و نظر به خوب و بدم نکن
ز درت بیا و ردم نکن تو که از تبار کرامتی
..
… سید على اندرزگو، به سال 1318 هجرى شمسى و در ظهر یکى از روزهاى ماه مبارک رمضان متولد شد.پدرش سید اسد الله اندرزگو در بازارچه گمرک تهران، حوالى میدان شوش و پایین خیابان صفارى منزل داشت.وى ابتدا بنایى پیشه کرد، ولى چون ورشکسته شد آن را رها کرد و به خردهفروشى روى آورد اندرزگو، حسین (برادر سیدعلى اندزگو)، مصاحبه با مجله سروش، سال دوم، ش 61، 11 مرداد 1359، ص 42. و در گوشهاى از میدان شوش مشغول کسب شد.از اینرو، طبیعى بود که سید على و برادرش از همان اوایل نوجوانى به کسب و کار مشغول شوند تا کمکى براى معاش خانواده خود باشند.پسران اسد الله اندرزگو عبارت بودند از: سید على، سید حسین و سید محمد.سید على از هفتسالگى به مدرسه رفت و شش سال در دبستان فرخى درس خواند و چون همزمان با تحصیل مجبور بود کار کند، از سن دوازده سالگى در چهار سو بزرگ بازار تهران و در مغازهاى نجارى اندززگو، حسین، همان، ص 42. مشغول به کار شد.وقتى دوره ابتدایى را گذراند، به میل خود به درس طلبگى پرداخت و تحصیل در مدرسه را ادامه نداد.او همچنان مجبور بود روزها به کار و کسب روزى بپردازد و شبها دروس حوزوى مورد علاقه خود را فراگیرد.سید على ابتدا در محضر آقاى بروجردى در مسجد قندى به تلمذ پرداخت.او بتدریج دروس مقدماتى را طى سه سال خواند.سپس به اتفاق برادر دیگرش سید محمد، .سید محمد در میابان صاحب جمع ذغال فروشى داشت و کاسب بود. در محضر آقاى محمد هرندى به تحصیل پرداخت. اندرزگو، حسین، همان ص 42.این دوره نیز پنجسال طول کشید.سید على سیزده ساله بود که خانوادهاش فهمیدند ذهن وى مشغول برخى مسائل غیر عادى شده است.سید حسین، برادر بزرگتر او مىگوید: روزى مادرم گفت: «حسین! سید على به خانه نیامده است.» هر چه گشتیم او را پیدا نکردیم.بعد از یک هفته جستجو، او را در دروازه دولت پیدا کردم.در جواب من که پرسیدم کجا بودى، گفت: رفته بودم مشهد براى زیارت امام رضا (ع) .گفتم: چرا بىاجاز.ه رفتى؟ چرا کارت را رها کردى؟ همان، ص 42. این ماجرا وقتى رخ داد که او شاگرد نجار بود و چمدان چوبى مىساخت.سید على اندرزگو همچنان در اندیشه مسائل اجتماعى و بویژه شناخت علت مشکلات مردم غوطهور بود.البته طبیعى بود که طبق نظرگاههاى غالب آن روز علت اصلى همه مصیبتهاى مردم ایران را شخص شاه بداند.او گاه این اندیشه را به زبان مىآورد.یک بار برادرش بعد از جستجوهاى زیاد او را که دوباره چند روزى از چشم همه پنهان شده بود، پیدا کرد و دست او را گرفت و آورد، ولى بر خلاف انتظار شنید که سید على فریاد مىزند و مىگوید: و لم کن، این چه مملکتى است؟این چه زندگى است؟این چه شاهى است؟و در خیابان داد مىزد: اصلا این مملکت، مملکت نیست، آدم دارد خفه مىشود و نمىتواند حرفى بزند.البته این موقعیت فکرى و اجتماعى خاص سید على ناشى از آگاهى او از وضعیت نا مطلوب جامعه در سالهاى 31- 1330 بود.سید على در این سالها بتدریج جذب اندیشههاى فداییان اسلام شد و به این گروه و شخص نواب صفوى اظهار علاقه و احساس کرد.در واقع، سید على اندرزگو از گروه نوجوانان مذهبى آن روزگار و نمودى از یک جریان اسلامگرایى است که آرمانها و آزادیهاى خود را از سوى حکومت پهلوى در خطر مىدید و احساس خفگى مىکرد.گاه این احساسات سید على را بسیار به هیجان مىآورد، چنان که برادرش مىگوید: یک روز سید على در خیابان اسماعیل بزاز از دست من فرار کرد و شروع کرد به فحش دادن به شاه و مىگفت این مملکت دارد از دست مردم مىرود. اندرزگو، حسین، هما، ص، 42.بارى، سید على با این روحیه و احساسات و آگاهى کار جدى را شروع کرد.
برادر وى، سید حسین اندرزگو، که متوجه اندیشه و خیالات او شده بود، او را به یکى از مجامعى که پاتوق جوانان پرشور و حال بود، برد و در واقع به آن مجمع وصل کرد.اینحلقه جدید هیات حاج صادق امانى بود آن موقع حاج صادق امانى کاسب بود و در خیابان صاحب جمع مشغول بود. (سید حسین اندرزگو، همان، ص 42) .که در خیابان لرزاده تشکیل مىشد.کوچه لرزاده و مسجدى که در آنجا بود تا پیروزى انقلاب اسلامى در سال 57، پیوسته محل جوشش و آغاز حرکتهاى انقلابى و مذهبى بوده است.در پانزد خرداد 1342 نیز این مسجد فعال بود.بدین ترتیب، سید على با گروهى از افراد فعال و همفکر خود ارتباط یافت و در راستاى فعالیتها و اقدامات آنان قرار گرفت که مسیر حرکت آیندهاش روشنتر و هدفمندتر شد.اکنون وى مىتوانست در مکانى مشخص فعالیتهایش را متمرکز کند و از راهنمایى افرادى چون حاج صادق امانى که متاثر از حرکت فداییان اسلام بود، برخوردار شود.ظاهرا از این ایام است که سید على روش مبارزه مخفیانه را پیش مىگیرد و حتى با نواب صفوى و بقیه دوستانش همکارى مىکند. اندرزگو، حسین، همان، ص 42.احتمالا او از طریق صادق امانى با گروه فداییان اسلام و اندیشههاى آنان آشنا شده بود.در این ایام سید على شانزدهساله بود.این سن سرآغاز فعالیتها منظم و مستمر سیاسى وى محسوب مىشود که مقارن با پیوستن او به هیات حاج صادق امانى بوده است.به تعبیر دیگر، تا وقتى که او به هیات مزبور نرفته بود، فعالیتى سیاسى نداشت. همان، ص 43.از فعالیتهاى سید على اندرزگو در دهه 1330 اطلاع زیادى در دست نیست در این دوران جامعه از نظر سیاسى فضاى پر اختناقى داشت که گروهها و دستجات سیاسى در اوضاع کشور نقش نداشتند.برعکس، موقعیتبراى تحکیم دیکتاتورى پهلوى و یکهتازى امریکا در عرصههاى سیاسى، اجتماعى و اقتصادى کشور و سرکوب حرکتهاى مستقل و حتى مذهبى مانند جریان محاکمه و اعدام فداییان اسلام مناسب بود.نه از حزب خبرى بود، نه از دسته و تشکیلاتى دیگر.تنها روزنه تنفس افراد جامعه محافل و مجامع غیر سیاسى و ادبى و فرهنگى بود.البته برخى گروههاى زیرک و هوشیار در لواى محافل غیر سیاسى یا کار سیاسى مىکردند و یا زمینههاى فعالیتسیاسى را مىچیدند، ایام دهه سى به سرعت مىگذشت.در اینهنگام سید على در یک نجارى در بازار مشغول کار بود. سیدعلى اندرزگو با برادرش در بازار آهنگرها یک مغازه نجارى داشتند.ر.ک، دوانى، على، نهضت روحانیون ایران، چاپ بنیاد فرهنگى الرضا، 1358آج 7، ص 284.همچنان ارتباط سیاسى - اجتماعى خود را با هیات صادق امانى حفظ کرد.اعضاى هیات با علما و روحانیانى که در مساجد محل، دروس مختلف مذهبى و اعتقادى را آموزش مىدادند، ارتباط داشتند و غالبا براى دیدار با مراجع به قم نیز سفر مىکردند و از این راه با مسائل سیاسى و موضع گیریهاى علما آگاه مىشدند.بدین ترتیب، اندرزگو زندگى عادى و دوران نوجوانى را با فعالیت در هیاتهاى مذهبى گذراند و کوله بارى از تجربیات و فعالیتها اندوخت.پىنوشتها:1.اندرزگو، حسین (برادر سیدعلى اندزگو)، مصاحبه با مجله سروش، سال دوم، ش 61، 11 مرداد 1359، ص 42.2.پسران اسد الله اندرزگو عبارت بودند از: سید على، سید حسین و سید محمد.3.اندززگو، حسین، همان، ص 42.4.سید محمد در میابان صاحب جمع ذغال فروشى داشت و کاسب بود.5.اندرزگو، حسین، همان ص 42.6.همان، ص 42.7.اندرزگو، حسین، هما، ص، 42.8.آن موقع حاج صادق امانى کاسب بود و در خیابان صاحب جمع مشغول بود. (سید حسین اندرزگو، همان، ص 42) .9.کوچه لرزاده و مسجدى که در آنجا بود تا پیروزى انقلاب اسلامى در سال 57، پیوسته محل جوشش و آغاز حرکتهاى انقلابى و مذهبى بوده است.در پانزد خرداد 1342 نیز این مسجد فعال بود.10.اندرزگو، حسین، همان، ص 42.11.همان، ص 43.12.سیدعلى اندرزگو با برادرش در بازار آهنگرها یک مغازه نجارى داشتند.ر.ک، دوانى، على، نهضت روحانیون ایران، چاپ بنیاد فرهنگى الرضا، 1358آج 7، ص
جواد تندگویان در سپیدهدم روز 26 خرداد سال 1329 هجری شمسی پا به عرصه هستی نهاد. قدومش مایه بركت و خیر برای خانواده بود و وجودش روشنی بخش جانشان.
قبل از اینكه به مدرسه برود پدرش او را به مسجد برد و با قرآن آشنا كرد. پدرش از هواداران آیت الله كاشانی ـ روحانی مبارز، مشهور بود.
جواد در محیط ساده خانواده آموخت كه معیار اصلی و هدف واقعی زندگی تجمل و رفاه نیست. بلكه غیر از مادیات، ارزشهای والاتر و برتر دیگری نیز وجود دارد. به همین دلیل در طول زندگی خود هیچگاه اجازه نداد وسیله برای او هدف شود. جواد اكثر شبها، با قدمهای كودكانهاش همراه پدر و پدربزرگ به مسجد «بینایی» و هیات «بنیفاطمه» و فاطمیون خانیآباد میرفت. ساكت و آرام در گوشهای مینشست و به نماز خواندن مومنان نگاه میكرد و گوش او به تدریج با دعا و گفتار عالمان دین آشنا شد. هنوز به دبستان نرفته بود كه در صف نماز جماعت در كنار پدر و پدربزرگ خود ایستاد و نماز خواند و درس خضوع و خشوع در برابر حق و ایستادگی در مقابل هرچه غیرخدایی، را آموخت. در كنار پدر و پدربزرگش در جلساتی كه بعد ازهیات به گونهای خصوصی برگزار میشد شركت داشت و با مبارزه مكتبی آشنا شد و تا آخرین دقایق حیات پرافتخارش از مبارزه دست نكشید و مسجد و هیات را ترك نكرد.
مهندس تندگویان با وجود اینكه امتیاز لازم را برای اعزام به خارج به عنوان سهمیه بانك ملی به دست آورده بود. در مصاحبه به دلیل اینكه مذهبی متعصب شناخته شد كنار گذاشته شد. ایشان با توجه به علاقهای كه داشتند در سال 1354 به تحصیل در دانشكده نفت آبادان مشغول میشوند و فعالیتهای اسلامی و انقلابی خود را در انجمن اسلامی این دانشكده دنبال میكنند. پس از انقلاب با توجه به سوابق انقلابی مهندس تندگویان ایشان از سوی شهید رجایی به عنوان وزیر نفت به مجلس معرفی شدند.
40 روز بعد، شهید تندگویان كه به قصد تشویق و تقدیر كاركنان شجاع تاسیسات نفتی از یك راه فرعی عازم آبادان بودند، مورد تهاجم مزدوران صدام قرار گرفته و به اسارت گرفته میشوند كه پس از تحمل سالها اسارت به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
پسرم گفت به شهادتم حسادت نمیكنی!
پدر شهید تندگویان از آگاهی شهید بزرگوار نسبت به سرنوشت سفر آخرتش میگوید:
پسرم یك ساعت قبل از آخرین سفرش، به مغازه من تلفن كرد گفت پدر من دارم به جنوب میروم، میخواستم خداحافظی كنم.» گفتم: مواظب خودت باش. خندید و گفت:« به من حسودی میكنی پدر؟» پرسیدم: حسودی؟! از چه بابت؟ گفت:« برای اینكه ممكن است شهید بشوم!».
…. در پایان صحبت خود، مبلغی را نام برد كه بابت خمس و زكات بدهكار است. از من خواست چنانچه از سفر بازنگشت. این مبلغ را بپردازم.
مادر شهید تندگویان در مورد اهمیت دادن ایشان به مطالعه و تلف نكردن اوقات فراغت و چند ویژگی برجسته ایشان این چنین میگوید: هرگاه در منزل كاری نداشت از نوارهای قرآن كه در خانه داشتیم، استفاده میكرد و من ندیدم كه وقت را به بطالت طی كند. همیشه میگفت: «اگر امروزم با دیروزم یكی باشد، از غصه دق میكنم.»
صفت سخاوت در او به قدری برجسته بود كه صفات دیگرش را تحتالشعاع قرار داده بود به طوری كه مادرم (مادر بزرگ جواد) میگفت: «جواد باعث خدا بیامرزی من است».
اسارت تندگویان مثل شهادت بود
قرار بود كه وزرای نفت و بهداشت با معاونان خودشان به اهواز بروند. پرواز، راس ساعت هفت صبح، از پایگاه اول شكاری شروع میشد. همه به جز شهید تندگویان و چند نفر از همكارانش سرقرار حاضر شدند. هرچه تلاش شد، دسترسی به آنان مقدور نشد و بالاخره پس از تاخیر، هواپیما راه افتاد. قبل از اوج گرفتن خبر رسید كه شهید تندگویان و همراهان آمدهاند. دوباره هواپیما بازگشت و آنها سوار شدند و به طرف اهواز حركت كردیم. در اهواز به علت طوفانی بودن هوا، فرود هواپیما میسر نشد. شهید تندگویان گفتند: به اصفهان برویم واز پالایشگاه نفت آنجا بازدید كنیم. بنده نظر دارم كه چون برای آمدن به اهواز هماهنگی زیادی انجام شده است به پایگاه وحدتی برویم. همه قبول كردند و شب را در باشگاه نفت مستقر شدیم. همان شب خبر آوردند كه حصر آبادان سختتر شده است و در شهر تنها سیبزمینی و پنیر موجود است. فردا به دو گروه تقسیم شدیم. قرار شد عدهای با شهید تندگویان به سمت آبادان حركت كنند. آخرین ماشین این گروه هنوز چندان دور نشده بود كه با یك كامیون برخورد كرد و چند نفری مجروح شدند. با این حادثه همه آن گروه بازگشتند و تا بستری شدن این افراد در آنجا ماندند. این پیشامد موجب شد كه برخی از افراد كه در ماشین شهید تندگویان نبودند، داخل این ماشین شوند و عدهای هم كه داخل آن ماشین شده بودند، به ماشین دیگری منتقل شوند. این گونه بود كه تقدیر، مثل همایی كه بر سر پادشاهان سایه میاندازد، با یك تصادف كامیون، همسفران آن شهید را برای اسارت برگزید.
از خاطرات دکتر مرندی (وزیر سابق بهداشت
ما آیههای عصر خسرانیم
معجونی از تردید و ایمانیم
عهد الست از یادمان رفتهست
ما اهل نسیانیم، انسانیم
تبعیدمان کردهست اقیانوس
امواج سرگردان طغیانیم
عالم همه آیات توحید است
با اینهمه، ما بندۀ نانیم
هم همچنان دلتنگ فردوسیم
هم در صف گندم، فراوانیم
ما آتشیم و عمر ما هیزم
از خاطرات خود گریزانیم
ای آه! اگر سوی خدا رفتی
با او بگو که ما پشیمانیم
..
کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی
باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی
نه من آنم که زلطف و کرمت چشم بپوشم
نه تو آنی که کنی منع گدا را زنگاهی
در اگر باز نگردد نروم باز بجائی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی
تو کریمی و دو صد کوه به یک کاه ببخشی
من بیچاره چه سازم که ندارم پر کاهی
سوز دوزخ به از این کز شرر عشق نسوزم
به بهشتم ندهم گر بدهی شعلۀ آهی
سوز ده تا که بسوزد زغمت سخت درونی
اشک ده تا که بگرید زغمت نامه سیاهی
چو بدوزخ زدهان شعله صفت سر بدر آرد
این زبانی که دل شب به تو گفته است الهی
چون پسندی که فرود آوری اش در دل آتش
این جبینی که به خاک تو فرود آمده گاهی
سخن از وسعت عفوت نتوان گفت که فردا
جرم کونین به پیش کرمت نیست گناهی
دست «میثم» تو بگیر از کرم خویش که باشد
همچو کوری که نشسته است به غفلت سر چاهی
…