رسیده ام به چه جایی… کسی چه می داند
رفیق گریه کجایی؟ کسی چه می داند
میان مایی و با ما غریبه ای… افسوس
چه غفلتی! چه بلایی! کسی چه می داند
تمام روز و شبت را همیشه تنهایی
«اسیر ثانیه هایی» کسی چه می داند
برای مردم شهری که با تو بد کردند
چگونه گرم دعایی؟ کسی چه می داند
تو خود برای ظهورت مصمّمی اما
نمی شود که بیایی کسی چه می داند
کسی اگرچه نداند خدا که می داند
فقط معطل مایی کسی چه می داند
اگر صحابه نباشد فرج که زوری نیست…
تو جمعه جمعه می آیی کسی چه می داند
چون جلوه کنی شمس وقمر را اثری نیست
سر تر ز شما تا ابدالدهر سری نیست
ما گله بی صاحب و گرگان به کمینند
غیر از تو در این بیشه دگر شیر نری نیست
برگرد که ما را به در خانه رسانی
ما را به جهان غیر شما راهبری نیست
با زا که دگر جان به لب آمد ز فراقت
بی روی شما لیله ما را سحری نیست
آتش زده بر خرمن جان غصه جانکاه
از دوریتان بر تن ما بال و پری نیست
هرچند که دوریم ز تو ای در رحمت
با ذکر شما بر رخ ما بسته دری نیست
**************
تنها ترین امام زمین، مقتدای شهر
تنها، چه میکنی؟ تو کجایی؟ کجای شهر؟
وقتی کسی برای تو تب هم نمی کند
دیگر نسوز این همه آقا به پای شهر
تو گریه میکنی و صدایت نمی رسد
گم می شود صدای تو در خنده های شهر
تهمت، ریا و غیبت و رزق حرام و قتل
ای وای من چه می کشی از ماجرای شهر
دلخوش نکن به “ندبه”ی جمعه، خودت بیا
با این همه گناه نگیرد دعای شهر
اینجا کسی برای تو کاری نمی کند
فهمیده ام که خسته ای از ادعای شهر
گاه از نبودنت مثلا گریه می کنند
شرمنده ام! از این همه کذب و ادای شهر
هر روز دیده می شوی اما کسی تو را
نشناخت ای غریبه ترین آشِنای شهر
جمعه… غروب… گریه ی بی اختیار من…
آقا دلم گرفته شبیه هوای شهر
از جمعه های بی تو چه دلگیر میشوم
جانِ خودم ز جانِ خودم سیر میشوم
با هر نفس که میکشم اقرار میکنم
از این نبودنت به خدا پیر میشوم
با این دلِ خراب رسیدم به محضرت
زیرا فقط به دست تو تعمیر میشوم
از اینکه انتظار تو را میکشم ببین
از مردمان شهر چه تحقیر میشوم
فکر ندیدنِ تو رهایم نمی کند
پس حق بده که اینهمه درگیر میشوم
تنها نه جمعه ها که تمامی طولِ سال
از روزهای بی تو چه دلگیر میشوم
من که در تُنگ برای تو تماشا دارم
با چه رویی بنویسم غم دریا دارم…؟
دل پر از شوق رهایی است، ولی ممکن نیست
به زبان آورم آن را که تمنا دارم…
چیستم؟! خاطره ی زخم فراموش شده
لب اگر باز کنم با تو سخن ها دارم…
با دلت حسرت هم صحبتی ام هست، ولی
سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟
چیزی از عمر نمانده ست، ولی می خواهم
خانه ای را که فروریخته بر پا دارم
رفیق حادثه هایی به رنگ تقدیری
اسیر ثانیه هایی شبیه زنجیری
در این رسانه ی دنیا میان برفک ها
نه مانده از تو صدایی نه مانده تصویری
رسیده سن حضورت به سن نوح اما
شمارِ مردم کشتی نکرده تغییری
هزار جمعه ی بی تو گذشته از عمرم
هزار سال پیاپی دچار تأخیری
شبیه کودک زاری شدم که در بازار…
تو دست گمشده ها را مگر نمی گیری؟
ای چاره ساز مشکل ما را تو چاره کن
برحال عاشقان خرابت نظاره کن
پرده ز رخ نمی کشی ای ماه دل، مکش
حرفی بزن به جانب ما یک اشاره کن
خورشید آسمان علی، ماه فاطمه
شام سیاهِ بخت مرا پر ستاره کن
بنگر چه آمده به سرم از فراق تو
زخم دل شکستۀ ما را شماره کن
ما از نفس فتاده و در راه مانده ایم
ما را به روی مرکب لطفت سواره کن
ای سایۀ عنایت تو بر سر همه
بر سائل شکسته نگاهی دوباره کن
باید عریضه ای نویسم برای تو
خواهی بخوان تو نامۀ من… یا که پاره کن