• فهرست مطالب 
  • تماس  

بابایی

06 مرداد 1395 توسط آشنا

********************
نکنه تنبیه شدم؟
باباجون نمیدونم چرا چند روزیه عکست باز نمیشه تاروی ماهت رو ببینم .آخه به عشق دیدن صورت قشنگت این صفحه رو باز میکنم و باهات حرف میزنم . وقتی اینطوری میشه فکر میکنم ازم دلگیری و یا کار اشتباهی انجام دادم که میخوای اینطوری تنبیهم کنی .
********************
چه سخت است در دل گريستن
و سخني بر زبان نراندن،
چه سخت است بدون او زيستن
و چهره پرمهر خندان، باصفا
و صميمي او را در خاک جستن
چه سخت است ……..
********************
هر دم که یادش می کنم، اشک بصر ریزد مرا
چون یاد رفتارش کنم، خون جگر ریزد مرا
آن رفته از پیشم کنون، از خاطرم کی می رود
گفتار او چون بنگرم، بغض گلو گیرد مرا
********************
شب چو تنها می نشینم، با خیالت گرم راز
هر نوا آید به گوشم، گویم این آوای اوست
روزها چون بگذرم از کوچه های خاطرات
هر کجا پا می نهم، گویم که جای پای اوست
********************
تو که مهربانی را گسترده می خواستی و
انسانیت را ستایش می کردی
هیچکس چون تو سرود زیبای
یاری رساندن برقله های رفیع عشق را
بی هیچ ادعا و بی هیچ
چشمداشتی فریاد نمی کرد
و آنگاه که باید یاری می شدی،
هیچکس را یارای یاری رساندن به تو نبود
********************
پدر نازنینم دستهای زیبات هنوز در خاطرم هست
دست از من خسته مکش، ای جانانم
که پناه من و دل، نرمی دستان تو بود
با چه سرگرم کنم دیده و دل را که مدام
دل تو را می طلبد، دیده تو را می جوید
********************
گرچه میدانم نمی‌آیی ولی هر دم ز شوقت
سمت در می‌آیم و هر سو نگاهی می‌کنم.

 نظر دهید »

بابایی

06 مرداد 1395 توسط آشنا

باباجون حس عجیبی دارم
یه حسی به من نهیب میزنه دارم ازت دور میشم میدونی بعد رفتنت تنها با خاطراتت زنده ام
تنها به این دلخوشم که تو دورادور هوامو داری اگه خدای نکرده نگاهت رو ازم بگیری چه کنم ؟
میدونی حتی یه لحظه ناراحتیت رو نمیتونم تحمل کنم پس خواهش میکنم برای خودسازی
به من فرصت بده……

 نظر دهید »

باباجونم

06 مرداد 1395 توسط آشنا

دلم برات تنگ شده
درد هرگز ندیدنت منو میکشه پدر
بیا و تنهاییم رو پر کن
مثل اونوقت ها
که از غرور داشتنت
به همه فخر میفروختم

 نظر دهید »

بابای نازنینم

06 مرداد 1395 توسط آشنا

بابایی نازنینم
یه عمر وحشت از دست دادنت خواب راحت رو ازم گرفته بود
حالا که نیستی غم از دست دادنت……….

 نظر دهید »

بابایی

06 مرداد 1395 توسط آشنا

بازهم تکرار غم بی پدری…………….

مهربانم
میدانی چقدر تلخ رهايم كردي؟
وقتي ميرفتي به حال امروز عروس پاييزيت هم فكر كردي؟
پس رسم خداحافظی ؟؟
حرفی ،پیامی ، سخنی، ؟؟؟؟؟
هیچ ؟؟؟
کاش آخرین باری که به دیدنت آمده بودم
دستان زحمت کش و مهربانت را
که یادآور دستان مهربان پدرم بود به نشانه
وداع آخر برایم تکان داده بودی ….
پدرجان:
ميخواهم فراموش كنم روزهاي پردرد زندگي را
ميخواهم از ياد ببرم چگونه رفتنت را
من بعد از تو از تمام درسهاي زندگي بيزارم
آخر نميداني چه ظالمانه به من آموخت که بی تو نفس بكشم
آموخت كه بعد از تو راه بروم
بخندم تماشا كنم و هروقت
چيزي بر قلبم سنگيني كرد نفسي بكشم عميق…
و شايد چند قطره اشك بريزم…
من خسته ام مهربان….
دلم خواب ميخواهد
خوابي عميق …بدون درد…. و پر از تو….
نميدانم چقدر بايد بگذرد تا آرام تر شوم …
یک چيز را ميداني ؟…
توی همین چهار پنج روزی که گذشت
حس کردم هر روز كه ميگذرد من
به درد نبودنت آگاه تر ميشوم
برايم دعا كن نازنين
دعا کن روح آشفته ام با مرور خاطرات بودنت آشفته تر نگردد
دعا کن از این به بعد صدای زنگ درخانه وجودم را نلرزاند
دعا کن دیدن استکان چای کوچک مخصوص خودت جگرم را نسوزاند
دعا کن دیدن جالی خالیت زیر پایم را خالی نکند…..
دعا کن خوب باشم
خوب واقعی ………
همان خوبی که از زبان خیلیها واز قول تو شنیدم
و میدانی که لیاقتش را نداشتم ….
مهربان خدا:
پدران عزیزم را به دست تو سپردم
تو بهترین یارویاوری
تو غفارالذنوبی
تو رحمان و رحیمی
روح پاکشان را قرین لطف و رحمت واسعه خودت بگردان
*****
شادی روح شان الفاتحه مع الصلوات

 نظر دهید »

بابایی

06 مرداد 1395 توسط آشنا

رفتی…
به همین سادگی…
ما ماندیم و حجم بزرگی از ماتم های تلنبار شده در دل…
ما ماندیم و همه آن حسرت هایی که تنها با یک در آغوش کشیدن می ریخت.
ما ماندیم و جای خالی کوچکی که بزرگواری پدری چون تو را به یادمان می آورد.
ما ماندیم و یک اندوه بزرگ.. که ذره ذره اشک هایمان نه تنها این آتش را فرو نمی نشاند؛
که سر بر می آوردش..
کاش می دانستم جمعه ای که دستت را به نشان خداحافظی فشردم آخرین بار است که دستانت را گرم
حس می کنم…
کاش می دانستم تنها سه شب دیگر کنارت می آیم و دستانت را – و این بار سرد- به دست می گیرم…
کاش این پرده ها نبود تا بار دیگر با سینه ای که نفس دارد در آغوش بکشمت و ببوسمت…
کاش می دانستم بار دیگر که می بینمت ؛ تو نمی بینی ام…
نگاه تو را مرگ می رباید…
کاش نبودم آن شب که چشمان از مرگ سرشارت را بر هم بگذارم…
با همین دستهایی که سه شب پیشترش خود تو فشرده بودیشان…
کاش نبودم آن وقت که پیکرت را بر میداشتم… کاش..کاش… کاش
تو خود می دانی چقدر سختم بود و پیر شدم تا بخزم میان بستر آخرت؛
به پهلو بخوابانمت و شانه ات را تکان دهم.. تا تلقینت دهم… تا… تا .. یادت هست پدر؟
تو همانی بودی که با یک تکان بیدار می شدی…
چقدر تکانت دادم و صدایت در نیامد…
که صدای استخوانهایت را جایش شنیدم…
حیف شدی پدر..حیف شدی…
و من اینجا اکنون میان تنهایی خویش نشسته ام مات و مبهوت…
انگار نه انگار تنهایم گذاشتی و رفتی…
آرام آرام گرفته ای میان بسترت…
من ماندم و غم بزرگ بی پدری

 نظر دهید »

پدر

06 مرداد 1395 توسط آشنا

از درد باید بنویسم یا از غم؟!
از دستان خالی باید بنویسم یا از قلبی شکسته یا از چشمان گریان خسته؟!
دستانی که هیچ همراهی ندارند،دستانی که فقط خودشان یکدیگر را نوازش
میکنند و خود را درآغوش می کشند…
قلبی شکسته که پر از غم و اندوه است،همنشینی ندارند و آنقدر شکستند تا
خورد شدند…
چشمانی که در سوی انتظارپدر،نا توان شده اند؛چشمانی که انتظار برگشتن
پدرش را کشیده تا…
از کدام باید بنویسم؟هر کدام درد است و غم…از هر سویشان درد دارند…
خدایا می دانم وقت امتحان تمام نشده است اما من می خواهم زودتر
برگه ام را بدهم…

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 47
  • 48
  • 49
  • ...
  • 50
  • ...
  • 51
  • 52
  • 53
  • ...
  • 54
  • ...
  • 55
  • 56
  • 57
  • ...
  • 78

شب های بی ستاره

Random photo

img-20151208-wa0012.jpgimg-20151208-wa0012.jpg

پخش حرم

آیه قرآن تصادفی

اوقات شرعی

اوقات شرعی

قرآن

آیه قرآن تصادفی
  • تماس