آرمان نامی که بهشت را صدا میزد
«آرمان»؛ نامی که بهشت را صدا میزد
آبان 1401، هوای کشور بوی التهاب میداد. فتنهای خزنده، با دستان رسانههای معاند و همراهی برخی از خودفروختگان داخلی، در کوچهپسکوچههای شهرها رخنه کرده بود. دشمن، با تمام توان، آمده بود تا ریشههای آرامش را بخشکاند. هرچند توانست عدهای از جوانان را بفریبد، اما حتی آنان نیز فرزندان همین خاک بودند؛ و اسلام، با همه قاطعیتش، رحم را از دل نمیزداید.
در میان این آشوبها، جوانی 21 ساله، طلبهای از محله شهران تهران، بسیجی یگان امنیتی امام رضا علیهالسلام، بیادعا و بیسلاح، در مأموریت حفظ امنیت شهرک اکباتان قدم میزد. قرار بود به دوستانش بپیوندد که برای بررسی محله به چند گروه تقسیم شده بودند. تجهیزات نداشتند، فکر نمیکردند شناسایی شوند. اما چهرهاش، آن سیمای نورانی طلبگی، او را لو داد.
در گوشهای خلوت، تنها، بیپناه، او را گرفتند. دست و پایش را بستند. به کناری کشاندند، جایی دور از چشمها، کنار خیابان. کولهاش را گشودند؛ عبا، کتابهای درسی، نشانههای طلبگیاش. و آنگاه، آنچه نباید میشد، آغاز شد…
با آجر و سنگ، با لگد و مشت، با خشم و نفرت، به جانش افتادند. موهایش را کشیدند، سرش را به جدول کوبیدند، با چاقو به پایش زدند. او را به زمین کشاندند، نه چون دشمنی نظامی، بلکه چون انسانی بیدفاع. و در میان آن شکنجهها، از او خواستند که به رهبری و اهلبیت علیهمالسلام توهین کند. اما آرمان، به معنای اخص اسمش، آرمانش بهشت بود. مطیع ولیفقیه، ولایمدار محض. لب به ننگ نگشود.
آه، که دیدن تصاویر شکنجهاش، نفس را در سینه حبس میکند. روح را از بدن بیرون میکشد. چگونه انسان، اینگونه از دایره انسانیت خارج میشود؟ چگونه به مرتبهای پایینتر از حیوان سقوط میکند؟
به قول دوستش، آقای سید حسینی، آرمان را به «قتل صبر» کشتند. یعنی با زجر، با فرصت، با تمام بیرحمی، شهیدش کردند. و در نهایت، پیکرش را در لای پتویی، کنار خیابان رها کردند.
15 تا 20 نفر، بر سر جوانی 21 ساله، بیدفاع، بیسلاح، بیپناه… به کدام انسانیت؟ به کدام شرافت؟ به کدام وجدان؟
#به_قلم_خودم
#شهید_آرمان_علی_وردی
