امروز من خسته
چه سحرگاهیست این صبحهای زندگیام، آغشته به آوازهای کودکانهای که جهان را از نو برایم معنا میکنند. گاه نالهای برای شکم گرسنه، گاه نوای پرمحبتی با بوسههای آبدار و زمزمهی «مامان مامان» که در دل طوفانهای سهمگین روزگار، ساحلی از آرامش میسازند. فرزندانم، این طنازهای کوچک، با آوازشان در سپیدهدم، جهان را رنگی دیگر میزنند.
گاه بیآنکه مرا از خواب بیدار کنند، از لابهلای پتو و تشک خزیدهاند و به هال عزیمت کردند؛ مشغول بازی، نقاشی، جیغهای کودکانه، دعواهای زودگذر و آشتیهای شیرین. گویی خودشان برایم مادری میکنند، بیادعا، بیتکلف.
با کودکان زیستن، مرا نیز کودک میکند. گاه بیمحابا در بازیشان غرق میشوم، فارغ از مکان و زمان، و ناگاه به خود میآیم که چگونه از شلوغیهای برخی از همسایگان در وقت استراحت، به ستوه میآیم؛ هرچند زمان بازی ما، وقت بیداری همگان است، نه وقت خواب. اما آپارتمان است دیگر، و فرهنگ آن را باید پاس داشت.
شکوههای کودکانهشان، گریهها و شکایتهای زودرنج، گذشتهای بیمنت، مهربانیهای بیحد، و محبتهای بیمرز، مرا از جز به کل میبرند. روحی که در انسان دمیده شده، نوری که در وجودشان میدرخشد؛ شریف، پاک، زیبا، و وصفناپذیر. چگونه میشود که این نور، گاه تا آنسوی سیاهیها پیش میرود و در آن سفیدی نمیماند؟ آری که خداوند چه پرشکوه و زیباست و در آن به آن زندگی میتوان به این حقیقت رسید.
آه، زمان برای نوشتن اندک است. ظهر نزدیک میشود و وعدههایی که به کودکانم دادهام، در برابر چشمانم قد علم کردهاند. هرچند آنان در شبکهی پویا غرق شدهاند، وقت آن است که به وعدهها جامهی عمل بپوشانم.
یا من إذا تضایقت الأمور فتح لها بابا لم تذهب الیه الأوهام صل على محمد و آل محمد و افتح لأموری المتضایقة باباً لم یذهب الیه وَهمٌ یا ارحم الراحمین.
اللهم عجل لولیک الفرج
#به_قلم_خودم
#روایت_نویسی