امروز ما
باز هم مهمانی ناخوانده آمد…
وقیح و بیپروا، بیآنکه در بزند، تنمان را در هم شکست.
چهار روز بیشتر نگذشته بود از آرامشمان، تازه داشتیم به واکسن فکر میکردیم، به سلامتی، به بازگشت به زندگی…
اما ناگهان، دوباره افتادیم.
سپیدهدم، با بدندرد و گلودرد از خواب پریدم.
دیدم فسقلیام سرفه میکند، دلبند دیگرم بیقرار است، سرفه دارد.
صبح، همسرم گفت گلویش میسوزد…
به گمانم، این سرما بیرحم، همهمان را در آغوش گرفته.
خدایا شکرت،
هرچند این روزها ملالآورند،
هرچند جسمم فرسوده شده،
اما اگر سهم سختیام در این دنیا همین است، شکرت.
و اگر جز این هم هست، باز هم شکرت.
اما به ما رحم کن…
که ما ضعیفیم و تو قویای،
ما دردمندیم و تو رحیم،
ما بیپناهیم و تو پناه همهای.
ای بخشندهی مهربان، ای رئوفِ بیانتها،
رحمتت را بر ما ببار…
#به_قلم_خودم
#روایت_نویسی