هجوم نهایی
هجوم نهایی: درِ سوخته، بانوی شکسته
میدان، از یاران تهی شده بود. مردم، نظارهگر بودند، اما خاموش. و مهاجمان، با قلدری تمام، به در خانه آمدند. عمر، آتش و هیزم طلب کرد. شعلهها بالا رفتند. زهرا، بانوی طهارت، پشت در ایستاد. گفت: «این خانه، خانه رسول خداست. من دختر اویم. از خدا بترسید.»
اما عمر، با تمام توان، لگدی به در زد. زهرا، باردار بود. پشت در افتاد. میخ در، به سینهاش فرو رفت. فشار در و دیوار، پهلویش را شکست. محسن، کودکی ششماهه در رحم مادر، بیصدا پر کشید.
عمر وارد خانه شد. تازیانه را از قنفذ گرفت. بر بازوی زهرا زد.
«فَالتَوی السَوطُ عَلی عَضُدِی، حَتّی صارَ کَالدُملُجِ»
بازویش، مانند دستبندی سیاه، کبود شد.
با غلاف شمشیر، بر پهلوهایش کوبید. با لگد، به سینهاش زد. با سیلی، به صورتش زد.
«فَصَفَقْتُ صَفْقَةً عَلَی خَدَّیهَا… فَانْقَطَعَ قُرْطُهَا وَ تَنَاثَرَتْ إِلَی الْأَرْضِ»
گوشوارهها پاره شد. به خاک افتاد. و زهرا، با صورت، بر زمین افتاد. آتش، صورتش را سوزاند.
درد زایمان آمد. و محسن، بیگناه، پر کشید.
زهرا، با صدایی شکسته، گفت:
«فَهذِهِ اُمَّةٌ تُصَلِّی عَلَیَّ؟!!
وَ قَد تَبَرَّاَ اللهُ وَ رَسُولُهُ مِنهُم، وَ تَبَرَّاتُ مِنهُم»
آیا اینان، همانهایی هستند که میخواهند بر جنازهام نماز بخوانند؟
در حالی که خدا و رسولش از آنان بیزارند… من نیز از آنان بیزارم.
#به_قلم_خودم
#فاطمیه🏴