انگار کسی
انگار کسی مرا کنار میکشد، آرام و بی صدا در من نجوا میکند؛ چشم هایت را ببند و در زیر این اولین باران پاییزی آرام بشین ذهنت را خالی از هر آنچه که هست کن.
چشمهایت را ببند…
بگذار باران، رشتههای اندوه را از شانههایت بشوید،
بگذار هر قطره، زخمی خاموش را مرهم شود.
در سکوتی که میان برگهای خیس میپیچد،
خودت را رها کن،
مثل پرندهای که دیگر به قفس نمیاندیشد.
هوای تازه، بوی خاک،
همه چیز تو را به یاد آغاز میاندازد؛
آغازی که نه پایان دارد، نه ترس،
فقط آرامشی است که در دل تو جوانه میزند.
و در آن لحظه،
میفهمی که هیچ چیز جز بودن، جز نفس کشیدن،
جز شنیدن آواز باران،
ضروری نیست.
و باران همچنان میبارد،
نه بر زمین، که بر جانت،
بر خاطراتی که آرام آرام فرو میریزند،
مثل برگهایی که تسلیم باد میشوند.
در این خلأِ شیرین،
دیگر نیازی به واژهها نیست،
تنها سکوتی که با هر قطره میبالد،
و تو، در میان این بارش،
به خودت نزدیکتر میشوی.
زهرا مرادقلی
#رهانویسی
#آزادنویسی
