جمعه شبها
جمعه و شنبه و باز هم نیامدی…
جمعه آمد، با آن سکوت سنگینش، با آن آسمان ابری که انگار بغض کرده بود از نیامدنت. کوچهها خلوت بودند، دلها پر از زمزمه. صدای اذان که پیچید، انگار همه چیز در جهان ایستاد تا شاید تو بیایی… اما نیامدی.
شنبه هم آمد، بیخبر، بینشانه، بیتو. خورشید طلوع کرد، اما گرمایش بیرمق بود. گویی خودِ آفتاب هم دلتنگ بود. مردم به کارهایشان برگشتند، اما دلها هنوز در جمعه مانده بود، در همان لحظهای که امید داشتند صدای قدمهایت را بشنوند.
ای صاحب زمان…
ما هر هفته را با جمعه آغاز میکنیم، نه برای استراحت، که برای انتظار. هر شنبه را با حسرت میگذرانیم، نه برای شروعی تازه، که برای مرور نیامدنت.
دلهایمان تقویم شدهاند:
جمعه، امید؛
شنبه، آه؛
و باقی روزها، تکرار همین دو واژه.
تو نیامدی، اما ما هنوز مینویسیم. هنوز میخوانیم. هنوز دعا میکنیم.
شاید روزی، همین جمعهای که میآید، صدای گامهایت کوچهها را پر کند.
شاید شنبهای، دیگر حسرت نباشد، که شکر باشد از آمدنت…
#به_قلم_خودم