حسین ریزه
«حسین ریزه» و کوچهای که به آسمان ختم شد
هوا بوی باروت میداد. کوچهای هشتمتری در حاشیه خرمشهر، پر از فریاد و خون بود. محمدرضا شمس، نوجوانی با چشمان روشن و دلی پر از ایمان، در میان آتش و انفجار، به زمین افتاد. گلولهای از دشمن، تنش را شکافت، اما نگاهش هنوز به آسمان بود.
محمدحسین فهمیده، رفیق همسنگر و همدلش، با دستانی لرزان اما قلبی مطمئن، خودش را به محمدرضا رساند. زیر باران گلوله، او را کشانکشان به سنگر رساند. هنوز نفسها به شماره نیفتاده بود که صدای غرش تانکها، زمین را لرزاند. پنج تانک دشمن، چون هیولاهای آهنین، به سوی سنگرهای رزمندگان اسلام پیش میآمدند. مردان خدا، بیادعا و بیپناه، در آستانه قتلعام بودند.
محمدرضا، با صدایی که از عمق جان برمیخاست، فریاد زد: «حسین ریزه را بگیرید!» اما حسین ریزه، آن نوجوان نحیف اما آسمانی، کمربند انفجاری را بست، به سوی تانکها دوید، در برابرشان زانو زد، و با انفجار جان خود، دیوار فولادین دشمن را فرو ریخت.
دشمن، که گمان میبرد نیروی کمکی آمده، عقب نشست. اما آنچه آمده بود، نه نیروی نظامی، که نیروی ایمان بود. نیرویی که از قلب کوچک یک نوجوان برخاسته بود و تاریخ را لرزاند.
آن روز، کوچهای هشتمتری به وسعت آسمان گشوده شد. محمدرضا شمس، با تن مجروح، شاهد پرواز رفیقش شد. و محمدحسین فهمیده، با انفجار جانش، نهتنها تانک دشمن را متوقف کرد، بلکه قلب یک ملت را بیدار کرد.
او فرزند روحالله بود. و آن کوچه، از آن روز، دیگر کوچه نبود—قطعهای از بهشت شد.
#به_قلم_خودم
#شهید_حسین_فهمیده
