شلم شوربای ذهنم
امروز ذهنم مثل یک دیگ در حال جوش بود؛
نه از آن دیگهای ساده،
از آنها که مادربزرگها برای مهمانیهای شلوغ بار میگذارند!
هر تکهاش یک مزه، هر خطش یک طعم،
از تربیت فرزند تا فلسفهی آرامش،
از حجاب تا حکمتِ خواباندن بچه وسط گریههای شبانه!
دفترم شده بود سفرهی هفترنگِ افکار،
و خودکارم مثل ملاقهای بیقرار،
هی هم میزد، هم میزد، هم میزد…
تا جایی که حتی خودم نفهمیدم
کدام خط از کدام تکهی مغزم بیرون آمده!
نه نظم داشت، نه نثر،
نه شعر بود، نه شعار،
فقط یک شلمشوربای باشکوه از دغدغههای مادری،
آرامشِ گمشده در لابهلای اسباببازیها،
و حجاب، که مثل چترِ لطیفی بر سر همهی این آشوبها سایه انداخته بود.
چند صباحیست که دست به قلم شدهام،
اما امروز، انگار قلم به من دست زده بود!
دفتر با ناز ورق میخورد،
و من؟
من فقط تماشاچیِ یک آشوبِ پربار بودم،
در جشنوارهی بینظمیهای ذهنم،
که از دلش، تربیت و طهارت و طمأنینه جوانه زدند.
#به_قلم_خودم