مادرانگی امروز
دوگانگی شیرین مادری
غذا آماده است، خانه تمیز اما جارو هنوز گوشهای آرام گرفته. خستگی بر شانههایم سنگینی میکند و خمیازهها بیاختیار بر لبانم مینشینند. فرزندانم غرق در دنیای پویا هستند؛ از وقتی زمان تماشایش را کم کردهام، انگار سهم خستگیام چند برابر شده.
سحرخیزیشان مرا پیش از طلوع خورشید بیدار میکند؛ صبحانهای میدهم و تا به خانه برسم، ساعت هشت شده است. از آن زمان تا یازده، نوبت بازی با مامان است؛ وای که پاهایم دیگر توان راه رفتن ندارند، اما چه میتوان کرد؟ سن بازیشان همین حالاست و این فرصت را نمیتوان از دست داد.
یازده تا اذان ظهر پای تلویزیون مینشینند و من مشغول مهیای غذا میشوم. پس از آن، نماز را دستجمعی میخوانیم؛ گاه مهر و سجاده اسباببازیشان میشود، گاه منتظر سجدهام میمانند تا بازیگوشیشان گل کند. لحظههایی است که خستگی و شیرینی در هم میآمیزد؛ گاه دعا، گاه بازی.
نمیدانم چرا، اما تردیدی در دل من هست؛ تردیدی شبیه سایهای که با آفتاب صبح میآید و تا غروب آرام آرام کش مییابد.
شاید میان خستگی و عشق، میان کار و بازی، همیشه این دوگانگی هست و شاید همین دوگانگی، معنای زندگی من باشد.
به همسرم مینگرم؛ در فشار زندگی چگونه در تلاش است. در دل آرزو میکنم کاری باشد که مرا از فرزندانم ساعات زیادی جدا نسازد؛ نمیخواهم بهترین روزهای کودکیشان با خستگی من بگذرد.
چند روزی به جای دوستی سرکارش رفتم تا او بتواند مرخصی بگیرد؛ تجربهای شیرین بود. هرچند فرزندانم گاهی دلتنگیشان را ابراز میکردند، اما نشاط و روحیهام دوچندان شده بود. در اوج خستگی، همزمان آشپزی میکردم، با بچهها بازی میکردم و زندگیام پر از برکت میشد.
زندگی، همین دوگانگی شیرین مادری است؛ جایی که خستگی و عشق، سایه و آفتاب، کار و دعا در هم میآمیزند و معنای بودن را میسازند.
زهرا مرادقلی
#به_قلم_خودم
#مادراته