نوشتن با خنده و اعتراض قاطی
وسط نوشتن بودم، غرق در فکر و خیال، به گمانم بچهها مشغول بازیاند.
بیخبر از اینکه یکی در حال طراحی نقشهای پیچیده برای تصاحب قندهای داخل قندان بود، و آن یکی مشغول خرابکاری روی ساعت خاطرهانگیز دوران کودکیام.
فدای سرشان!
تا آمدم قندان را جابهجا کنم، فسقلی با اعتراض گفت: «نه!»
آن یکی هم وقتی خواستم ساعت را از دستش بگیرم، پرسید: «گوشی مهمتره یا ساعت؟»
گفتم: «شما دوتا، همه دارایی من هستین.»
پرسید: «پس با گوشی چی کار میکنی؟»
گفتم: «دارم مینویسم.»
گفت: «برای کی؟»
گفتم: «برای خودم.»
با تعجب گفت: «دیوانه شدی؟!»
لب ورچیدم و گفتم: «حرفت اصلاً مناسب نبود.»
پرسید: «چرا؟»
گفتم: «یکم فکر کن.»
گفت: «مگه کسی برای خودش نامه مینویسه؟» 😂😂😂
خندهام گرفت. گفتم: «نه.»
گفت: «پس چی؟»
در همین حین فسقلی هی میگفت: «مامان، مامان!»
گفتم: «مامان میشه، بعد حرف بزنیم.»
گفت: «نه!»
گفتم: «آبجیت نمیذاره نگاه کن.»
آبجیشو صدا کرد، دستشو گرفت و برد.
بعد برگشت، با اون نگاه معصوم و دلبرش گفت: «خیلی دوستت دارم، بنویس، الکی گفتم.»
خندیدم و از ته دل گفتم: «دورت بگردم!»
#به_قلم_خودم