انتظار، گاه چون پرندهایست که بر سیمهای خیال آرمیده
و گاه، چون سایهایست که در کوچههای دل، بیصدا میلغزد
نمیدانم تا کی باید بنشینم
شاید انتظار، همان فرشتهی صبر است
که گاه از تکرار حضور، دلزده میشود
و در سکوت، بالهایش را جمع میکند…
#به_قلم_خودم
آمده ام اینجا
جایی هست که همیشه دلم آن را پناهگاه نفسهای معنوی دانسته…
جایی که گاه دل در آن ترک میخورد، اما هنوز لبریز از دوستداشتن است.
جایی که حضور فرشتگان، نه با چشم، که با جان احساس میشود…
#به_قلم_خودم
عطر خانهی مادری، از گرانبهاترین و نابترین عطرهای دنیاست.
خانهای که در آن روزهای پر فراز و فرودِ مجردی، با تمام اضطرابها، تنشها، شادیها، تلخیها و خوشیهایش، جا خوش کردهاند
یاد آن روزها بخیر…
وقتی مادر میشوی، هرچند بر گذشته و شیوهی مادری کردنِ مادرمان نقدهایی داریم،
اما همانطور که جاسمین لی کوری در کتابش میگوید:
او را بیشتر از پیش دوست داریم،
و مادریاش را، با توجه به شرایط و زمانهاش، بهترین و برترین نوع مادری میدانیم.
مادری، هنرِ ساختن عشق است در دلِ محدودیتها.
خانهی مادری، موزهی این عشق است؛
با دیوارهایی که رازها را شنیدهاند،
با پنجرههایی که دعاها را به آسمان رساندهاند،
و با عطری که هیچ عطر فروشی نمیفهمدش.
#به_قلم_خودم
#مادر
وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ
الهی امید به تو، ای آرامش جان و آغاز هر صبح روشن…
صبح پاییزی با نسیم خنک و نوازشگرش از راه میرسد؛ خورشید با لبخندی گرم سلام میکند، و خواب کوتاه پس از طلوع، چون آغوشی نرم، جان را تازه میسازد. صدای بازی و شیطنت کودکان، همچون ترانهای بینقاب، در کوچههای زندگی میپیچد(الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِینَةُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا)، عطر چای تازهدم، در فنجانهای خاطره میرقصد، و همه چیز، حتی تکرارها، رنگی از تازگی و طراوت دارد (کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ).
زندگی، با تمام سادگیاش، هر روز لباسی نو بر تن میکند. تکرارها، نه ملالآور، که همچون ذکر عاشقانهاند؛ آرام، عمیق، و پر از معنا. هر صبح، فرصتیست برای دوباره دیدن، دوباره خواستن، و دوباره زیستن.
و اینچنین، در آغوش لحظهها، سلامی دوباره به زندگی میگوییم…
با امید، با عشق، با توکل.
ٱلْـحَمْدُ لِلَّهِ کَمَا هُوَ أَهْلُهُ
#به_قلم_خودم
#زندگی
#تکرار
#زیبایی
گاهی دلم، بیهیچ مقدمهای، میگیرد…
نه از حادثهای، نه از خبری،
بلکه از سکوتی که در جانم میپیچد،
از آسمانی که ستارههایش را پنهان کرده،
و از بغضی که بیاجازه،
در هوای ابری دلم خانه میکند.
افتخاری چه زیبا خواند:
«ستارهها نهفتن در آسمان ابری»
و من، در این شبهای بیستاره،
با دلی گرفته و چشمی بارانی،
به یاد تو میافتم، ای دوست…
رعشهای غریب، لرزشی لرزان،
با اضطرابی که از دیدن چینهای دست و صورت مادرم
چون زلزلهای با بیش از یک میلیون ریشتر
تن و جانم را میلرزاند.
نه، زلزله کافی نیست…
آتشیست که دانستنِ دردش،
مرا چون اسپند بر ذغال میسوزاند،
و جهنم را به تمثالی عینی بدل میکند.
چه میشد اگر خداوند،
به مادرها عمر نوح میبخشید
و سلامتی حضرت سلیمان را در جانشان میدمید؟
آنگاه شاید،
دلها کمتر میگرفت
و آسمانها همیشه پرستاره میماندند…
#به_قلم_خودم
شهیدانه زیستن؛ روایتِ بلندِ انسانِ مؤمن در عصرِ توجیهها
«شهید زندگی کنی، شهید میشی»
نه یک شعار، نه یک جملهی زیبا، بلکه حقیقتی است که از عمقِ جانِ انسانِ مؤمن برمیخیزد؛ حقیقتی که در آن، مرگ پایان نیست، بلکه آغازِ پرواز است.
در جهانی که هر عمل، هر سکوت، هر انتخاب، با هزار توجیه و هزار بهانه پوشانده میشود، زیستنِ شهیدانه، خود شهادت است.
نه با گلوله، نه با انفجار، بلکه با هر نفس، هر نگاه، هر تصمیمی که برای خدا باشد، نه برای دیده شدن.
چه سخت است شهیدانه زیستن در روزگاری که مقام، قدرت، شهرت و ترس، انسان را از مسیرِ حقیقت دور میکند.
اما چه بزرگمردانی بودند که با وجودِ جایگاههای بلند، با وجودِ مسئولیتهای سنگین، با وجودِ وسوسههای دنیایی، شهیدانه زیستند.
نه برای کف زدنها، نه برای تیتر شدنها، بلکه برای رضای خدا، برای عهدی که با خون بسته بودند.
سردار شهید حاج قاسم، با آن جملهی نغز و عمیقش، نه فقط سخن گفت، بلکه زیست.
شهید رئیسی، شهید حاجیزاده، شهید سلامی، شهید باقری، شهید سیدحسن نصرالله، شهید یحیی سنوار، شهید صفیالدین… و دیگرانی که نامشان شاید بر دیوار ها نباشد ولی در لوح آسمان ثبت است،
همهشان در میدانِ مسئولیت، در اوجِ خطر، در قلبِ فتنه، شهیدانه زیستند.
و رهبر عزیزمان دربارهی آنان فرمود: «اِنّا لانَعلَمُ إلّا خَیراً»؛ ما جز خیر، جز نور، جز صداقت، چیزی نمیدانیم.
آنان در مقامهای بلند، بهانه نیاوردند.
آنان نگفتند «نمیشود»، «نمیگذارند»، «شرایط سخت است».
آنان زیستند، آنگونه که شهید باید زندگی کند:
با اخلاص، با سکوت، با خدمت، با درد، با امید، با اشک، با لبخند، با خدا.
و ما، در مقامهای پایینتر، گاه برای یک سلام، یک کمک، یک انتخاب ساده، هزار توجیه میآوریم.
شاید چون هنوز طعمِ عشقِ خالص را نچشیدهایم.
شاید چون هنوز از مرگ میترسیم، نه از بیثمر زیستن.
اما شهیدانه زیستن، دعوتی است برای همه.
برای کارمند، برای دانشجو، برای مادر، برای پدر، برای طلبه، برای معلم، برای نویسنده، برای تو، برای من.
دعوتی است به زندگیای که هر لحظهاش، رنگِ خدا دارد.
و آری، اگر شهید زندگی کنیم، شهید میشویم.
نه فقط در میدان جنگ، بلکه در میدانِ دل، در میدانِ انتخاب، در میدانِ وفاداری.
#به_قلم_خودم
#شهدا #شهیدانه
#شهید_زندگی_کن
#عصر_توجیهها
جمعه، با تمام شکوهش، آمد و رفت…
دلها به شوق وصال، در تب و تاب انتظار سوختند،
و شنبه، با غمِ نیامدن، در سکوتی سنگین طلوع کرد.
چه غمانگیز است شنبهای که پس از جمعه میآید،
اما بینشانی از آن خورشید پنهان…
گویی زمان، فقط تکرارِ بیوصال است؛
و هر هفته، زخمی تازه بر دلِ منتظران مینشیند.
ای موعود!
ما هنوز در کوچههای جمعه، چشمبهراه تو ماندهایم،
با دلهایی پر از امید، و چشمانی خسته از اشک.
شنبهها را با آه آغاز میکنیم،
و تقویم را ورق میزنیم،
شاید جمعهای بیاید که پایانِ
این فراق باشد…
#به_قلم_خودم